تحلیل و بررسی سریال The Undoing؛ من از ویرانی می‌ ترسم

[ad_1]

بهتر است صحبت درباره سریال The Undoing «فروپاشی» را از تیتراژ آغاز کنیم. نقش اصلی این تیتراژ بر عهده یک کودک است. کودکی در حال بازی با حباب‌ها و سرگردان در عالم بچه‌گانه خود. حالِ این کودک خوب به نظر می‌رسد. او مشغول بازی است و ظاهرا چیزی برایش ایجاد مزاحمت نمی‌کند تا این‌که در حد چند فریم از نیمه سمت راست تصویر خون می‌چکد و سایه‌ها کم کم خود را نشان می‌دهند. چیزی که به طور استعاری می‌توان از این تیتراژ برداشت کرد مرتبط بودن کودک با کودکان بطن درام است. چه آن نوزادی که در قسمت اول توجه‌ها را به خود جلب می‌کند و چه میگل و هنری که به خاطر مصیبت وارده دردی فراتر از تحمل‌شان به دوش می‌کشند. در این‌جا می‌توان سایه را استعاره‌ای از رنجی که کودکان می‌برند دانست و این همان رنجی است که از جانب بزرگسالان بدون ملاحظه، به کودکان تحمیل می‌شود.

پس از انتهای تیتراژ ما به دنیای فیلم پرتاب می‌شویم. در ابتدا ‌پسر بچه‌ای ده ساله که در حال صحبت کردن درباره یک زن، احتمالا مادرش، است همراه با درختان خشکیده و لبه‌های محو تصویر دیده می‌شود. فیلم با این تصویرسازی می خواهد از همان ابتدا ما را با فضای مرده و بی‌جانی آشنا کند که در ادامه قصد بازسازی‌اش را دارد. کات به دو روز پیش. دوربین به سراغ خانواده فریزر می‌رود، رابطه بین اعضای خانواده نه آن‌قدر گرم است که بتوان آن را یک نمونه عالی از خانواده‌های خوشبخت دانست و نه آن قدر سرد است که مصداقی بارز از خانواده‌های رو به اتمام باشد. بلکه همه چیز عادی است، مشابه اکثر خانواده‌هایی که در اطراف خود می‌بینیم. گریس فریزر (نیکول کیدمن)‌ دکتر روانشناسی است که مریض‌های متفاوتی را در مطب خود ویزیت می‌کند. همسرش جاناتان فریزر نیز متخصص سرطان کودکان است که گاه و بی‌گاه مجبور است بالای سر بیماران خود حاضر باشد. رابطه این دو نفر با فرزندشان نیز مشابه بسیاری دیگر از خانواده‌ها از همان قوانینی پیروی می‌کند که معمولا پدر و مادرها با فرزندشان دارند؛ مثل عدم موافقت پدر با خریدن سگ توسط پسرشان هنری. جاناتان و گریس در مقام زوج اصلی داستان، مشابه بسیاری دیگر از زوجین با یکدیگر مشاجره و اختلاف نظر نیز دارند و این را می‌توان از بحث‌هایشان در خصوص تعریفی که هر کدام نسبت به تنهایی دارند فهمید. گریس دوست دارد با افراد معاشرت بیشتری داشته باشد و وضعیت فعلی‌شان را نوعی منزوی شدن می‌داند در حالی که جاناتان با این نظر مخالف است و عقیده دارد آن‌ها دوست‌های خوبی دارند و منزوی نیستند.

سریال پس از معرفی شخصیت‌های اصلی و دغدغه‌شان از طریق گریس سراغ یکی از نقش‌های مهم یعنی النا می‌رود. النا زنی است که دو فرزند دارد که یکی از آن‌ها نوزاد است. او با این‌که مشغله‌‌ی زیادی دارد اما دلش نمی‌خواهد از فعالیت‌های شخصی خود عقب بماند بنابراین با نوزاد خود در جلسه مربوط به خیریه‌ای که گریس و دوستان‌اش در آن حاضرند شرکت می‌کند. حضور النا همراه با نوزادش در این جلسه اولین نقطه تاکید داستان است که مورد توجه قرار می‌گیرد. در این صحنه به خصوص با این‌که جلسه درباره امور خیریه است النا تمرکز لازم را نداشته و مشغول حمایت از نوزادش است. تاکید دوربین بر فرزند و مادر در قالب دو موجودی که به صورت واحد درآمده‌اند برای مخاطب در مرکز توجه قرار می‌گیرد و تمایلی برای کنکاش شخصیت النا در بیننده ایجاد می‌شود. هم‌چنین درک این رفتار النا کمی مبهم می‌شود. ابهامی که در میانه داستان تا حدودی رفع می‌شود. النا در ادامه در استخر و جشن خیریه نیز حاضر می‌شود و با گریس هم‌کلام می‌شود. در این‌جا اندازه نماها و فاصله دوربین برای این‌ که بفهمیم او در چه وضعیتی است به ما کمک می‌کنند؛ نماهای لانگ شاتی که ابتدا تنهایی او را به تصویر می‌کشند و سپس با کات خوردن به نمای بسته کاراکتر، شاهد به تصویر کشیده شدن صورت گریان او هستیم. بعد از تماشای این صحنه‌ها قانع می‌شویم که النا از یک رویداد بیرونی یا یک تنش درونی در حال آزار دیدن است. فیلم‌ساز بعد از ارائه‌ی یک مختصات نسبتا کافی از شخصیت النا موقعیت اولیه و گره درام خود را با محوریت شخصیت او بنا می‌کند و آن چیزی نیست جز قتل النا. تعلیقی که قرار است ایجاد شود مطابق با شیوه‌های مرسوم درام‌های کاراگاهی و جنایی بر اساس یک روایت مبتنی بر حذف است. ما جنازه النا را غرق خون می‌بینیم اما نمی‌دانیم پشت پرده چه اتفاقی افتاده و او چرا به قتل رسیده است.

بعد از مرگ النا چیزی که شک‌برانگیز است و مخاطب را درگیر داستان نگه می‌دارد دستپاچه‌شدن و ناراحتی عمیق گریس است مخصوصا زمانی که ماموران برای پرسیدن چند سوال به خانه او می‌آیند. در این ملاقات رفتار او نشان‌دهنده نوعی اضطراب و تنش درونی است (به هنگام پاسخ دادن به سوال ماموران به چشم‌های ‌آنان نگاه نمی‌کند، دستش می‌لرزد و …)‌ با اتمام این صحنه این سوال برای مخاطب پیش می‌آید که علت این اضطراب چیست و آیا گریس قصد پنهان‌ کردن‌ چیزی را دارد؟ همزمان فیلم برای آن که به پیچیدگی حادثه رخ داده بیافزاید وقایعی که ممکن است با قتل مرتبط شوند را افزایش می‌دهد که از جمله این موارد می‌توان به شک گریس به همسرش اشاره کرد. زمانی که گریس بارها شماره جاناتان را می‌گیرد و پاسخی دریافت نمی‌کند تصادفا گوشی همسرش را در کشوی میز اتاق پیدا می‌کند. شماره تلفن هتل‌های مختلفی را که فکر می‌کند همسرش در آن شهر به ماموریت رفته را می‌گیرد اما چیزی دست‌گیرش نمی‌شود. در این جا از گریس پریشان به النای غرق در خون کات می‌خورد و شک گریس مبنی بر دخیل بودن‌ همسرش در قتل به مخاطب منتقل می‌شود. در واقع کارگردان موفق می‌شود یک شک ذهنی را به خوبی به تصویر بکشد.

النا با این که مرده اما هم‌چنان در سراسر داستان، حضوری فعال دارد؛ مرتب به ذهن گریس هجوم می‌آورد و گریس حرف‌ها و برخوردهایشان را در ذهن‌اش مرور می‌کند. گریسی که هر چه از زمان داستان می‌گذرد بیشتر درمی‌یابد درباره همسرش هیچ نمی‌داند. وقتی گریس برای یافتن همسرش به بیمارستان می‌رود تا بلکه بتواند خبری از جاناتان بگیرد شاهد یک فلاش پن (پن بسیار سریع دوربین)‌ هستیم. تمهیدی که به نظر می‌رسد حضورش بیشتر به جهت مرتبط کردن وقایع مختلف است. این حرکت دوربین سعی می‌کند گریس را از آن فضای دور ذهنی کمی به اصل ماجرا نزدیک کند. مشابه چنین حرکتی از دوربین را می‌توان در صحنه دادگاه جاناتان هم دید که در آن‌جا کارکردش بیشتر در جهت آشنایی و معرفی افراد حاضر در دادگاه مثل دادستان و وکیل است. گریس که از بابت صحبت نکردن استوارت، دوست جاناتان متعجب است و دلیل پنهان‌کاری او را نمی‌داند به شک می‌افتد. این شک که بسیار ذهن او را مشغول کرده زمانی که او به خانه پدرش می‌رود تشدید می‌شود. در خانه پدر گریس، دوربین بیشتر دور می‌ایستد و ماجرا را از پشت موانع یا به صورت محو در قاب می‌گیرد.

گریس تصمیم می‌گیرد همراه پلیس‌هایی که به خانه پدرش آمده‌اند به اداره پلیس برود تا ارتباط نزدیک‌تری با آن چه روی داده داشته باشد. هنگامی که گریس رو در روی پلیس‌ها در اتاق بازجویی می‌نشیند تک‌شات‌های کلوز گواهی‌دهنده فاصله بین او و ماموران است. به خصوص این که آن‌ها چیزی می‌دانند که گریس نمی‌داند و همین موضوع سبب می‌شود این فاصله بیشتر شود. در انتهای این سکانس زمانی که گریس متوجه می‌شود همسرش با النا در ارتباط بوده اولین نقطه عطف داستان را شاهد هستیم و از این جا به بعد وارد پرده میانی قصه می‌شویم.

به هم ریختگی گریس بعد از شنیدن این خبر زمینه‌ای برای ایجاد بحران است. دوربین روی دست و نماهای معلق، منتقل‌کننده استیصال گریس است. اولین نشانه‌های بحران با طرد شدن گریس از مدرسه فرزند خود نمود می‌یابد و بعد با حضور پلیس در خانه که تقریبا همه جا را به هم ریخته وزنه بحران ایجاد شده برای گریس سنگین‌تر می‌شود. مسئله مهم برای ادامه یک مسیر روایی در اثر، نوع برخوردی است که گریس با این آشفتگی دارد؛ آیا او می‌تواند در برابر چنین معضلی خویشتندار باشد یا این که به کلی اوضاع از کنترل‌اش خارج می‌شود؟ تماس گریس با پلیس پس از ظاهر شدن پنهانی همسرش در خانه و توضیح این که قاتل نیست گویای این است که او نمی‌خواهد در ارتباط با این مسئله انفعال به خرج دهد. این عدم انفعال زمانی که گریس تصمیم می‌گیرد به خواسته وکیل تسخیری به دیدار جاناتان در زندان برود بهتر درک می‌شود.

مسیر داستان تا نیمه بحران طوری هدایت می‌شود که مظنون اصلی قتل، سه ضلعی گریس، جاناتان و فرناندو آلوز (شوهر النا)‌ هستند اما فیلم عمدا فرناندو را از این چرخه خارج می‌کند. در تمام مدت زمان سریال فرناندو رفتارش منفعلانه بوده و نمی‌داند باید چه واکنشی نسبت به اتفاق رخ داده داشته باشد. اگر جایی تهدید هم می‌کند این تهدید باسمه‌ای و غیرقابل باور است. این انفعال از او یک شخصیت مثبت نمی‌سازد بلکه حضورش را به کلی زیر سوال می‌برد. حادثه قتل برای او چنان بی‌اهمیت است که برای یک آدم عادی هم. اگر سریال به شخصیت او توجه بیشتری می‌کرد و ظن بیننده را نسبت به قاتل بودن او قوت می‌بخشید آن وقت، هم می‌توانستیم شاهد تنش بیشتری در داستان باشیم و هم مسیر سخت‌تری را تا رسیدن به قاتل طی کنیم. حتی می‌توان گفت اهمیت او از تمام نقش‌های فرعی داستان نیز کمتر می‌شود. نقش‌های فرعی‌ای که در میانه داستان بیشتر نقش حامی دارند. از شخصیت پدربزرگ که تماما پشت دختر خود گریس می‌ایستد گرفته تا صمیمی‌ترین دوست گریس و هیلی فیتزجرالد که یک وکیل سیاهپوست تمام عیار بوده و قصدش حمایت همه جانبه از جاناتان است.

زمانی که دادگاه مربوط به قتل تشکیل می‌شود با این‌که محاکمه مربوط به جاناتان است دوربین نماهایی بسته از گریس که بر روی صندلی نشسته را نمایش می‌دهد. این تمهید که در تمامی دادگاه‌های برگزار شده در طول سریال اجرایی می‌شود گریس را هم‌پای جاناتان در مظان اتهام قرار می‌دهد با این تفاوت که یکی در جایگاه واقعی دادگاه است و دیگری بر روی صندلی‌های معمولی. هم‌چنین قبل از ورود به سالن اصلی دادگاه شاهد یکی از عناصر آشنای فرم هستیم. عنصر آشنای فرم یعنی میزانسنی که با نوع مشابهی از اجرا قصد القای پیامی خاص دارد. در این باب صحنه‌ی مربوط به بازرسی گیت ورودی دادگاه را می‌بینیم که در آن مظنونین با همدیگر مواجه می‌شوند. شخصی که تفتیش بدنی‌اش تمام شده به شخصی که توسط ماموران در حال تفتیش است نگاه می‌کند و این موضوع چندین بار تکرار می‌شود. دست‌هایی که به نشانه صداقت بلند می‌شوند و چشمانی که همه چیز را هویدا می‌کنند خبر از حقیقتی می‌دهند که قرار است به زودی روشن شود.

مسئله مهم دیگر توجه فیلم به آسیبی است که کودکان در طی مشاجرات و بحران‌های بزرگسالان متحمل می‌شوند. فیلم در بستر خود به دو پسر بچه و یک نوزاد دختر می‌پردازد که هرکدام نوع خاصی از آسیب و تنهایی را تجربه می‌کنند. فرناندو با اکراه دختر تازه به دنیا آمده همسرش را نگهداری می‌کند و میگل پسربچه‌ای است که در سن ۹ سالگی جنازه مادرش را در دفترش دیده. اما مهم‌ترین خردسالی که فیلم به آن پرداخته هِنری است. هِنری به خاطر اتهامات وارده به پدرش تا مرز اخراج از مدرسه پیش می‌رود. زمانی که در خانه است و متوجه مطلب جدیدی در خصوص اتفاقات پیش آمده می‌شود دوربین با فاصله از او می‌ایستد و تنهایی او را در سمت چپ کادر به تصویر می‌کشد. در مدرسه نیز او معمولا برای دنبال کردن اخبار پدرش از طریق موبایل، روی پله‌ها می‌نشیند و دوربین تقابل تنهایی او در مقابل تجمع دیگر دانش‌آموزان را نشان می‌دهد. حتی هنری در جایگاه یک فرزند کنش‌مند نیز قرار می‌گیرد، مثلا او سعی می‌کند مادرش را راضی کند تا دوباره خانواده شوند یا این که با پیدا کردن چکش خونین آن را دو بار می‌شورد تا سندی علیه پدرش نباشد. اساسا همین اقدام اوست که دومین نقطه عطف سریال مبنی بر تصمیم گریس را شکل می‌دهد. گریس با توجه به چیزی که از مادر جاناتان در خصوص کشته شدن خواهر چهار ساله‌اش می‌شنود، حال با در میان بودن آلت چکش، دیگر مطمئن به قتل همسرش می‌شود. او درمی‌یابد که بهترین عمل گفتن حقایق در دادگاه است بنابراین درست است که به نظر می‌رسد می‌خواهد به نفع همسرش شهادت بدهد اما با سوالات دقیق دادستان همه چیز برعکس می‌شود و اتهام قتل جاناتان قوت می‌گیرد.

در سکانس پایانی سریال، جایی که جاناتان هنری را با خود به گردش می‌برد فضای اوهام‌گونه‌ی ذهن او به خوبی به تصویر کشیده می‌شود. او پشت فرمان در حال رانندگی است و با هر بار توقف به یاد شب حادثه می‌افتد. همزمان که دارد به فرزند خود توضیح می‌دهد که در آن زمان خود واقعی‌اش نبوده شاهد نمایش تصاویر ذهنی او هستیم. در این‌جا تمام مسائل روان‌کاوانه مربوط به شخصیت عمق خود را نشان داده و هویدا می‌شود.

در نهایت با پایان سریال و دوری گریس و هنری از جاناتان و دوربینی که بالا می‌رود تا تسلط‌اش را نشان دهد، خانواده‌ای را شاهد هستیم که نظم بازیافته‌اش نسبت به قبل یک نفر کمتر دارد.

نقل شده از گیمفا

[ad_2]

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دسته‌ها