نقد انیمه Steins;Gate | فراتر از زمان

[ad_1]

محال است به دنبال انیمه‌های خوب و تحسین شده بگردید و به انیمه‌ی همیشه حاضر در صحنه‌ی استاینز گیت برخورد نکنید. طبیعتا اگر شما هم وارد سایت مای انیمه لیست شوید می‌توانید این عنوان را ببینید که آن بالا بالاها لم داده و منتظر است تا شما آن را تماشا کنید. معمولا اگر سراغ دوستان انیمه‌ای بروید، احتمالش وجود دارد که این انیمه را به شما معرفی کنند. کنار حمله به غول و دفترچه‌ی مرگ و توکیو غول و امثالهم که همیشه پای ثابت پیشنهادهای انیمه‌ی برای تماشا هستند، خیلی اوقات اسم جالبی به نام استاینز گیت هم به چشم می‌خورد. کانسپت آن هم از دور خیلی جذاب به نظر می‌رسد. جهان‌های موازی و تغییر در خطوط زمانی و مبارزه کردن با مفهومی به نام زمان. جماعتی هم که یک عمر با فیلم‌های نولان و فینچر زندگی کرده و همیشه کامنت گذاشته: «بتمن فقط بتمن نولان.» مشخص است به سمت این انیمه هم کشیده می‌شود و از مطالعه‌ی پست‌های پی‌درپی ردیت درباره‌ی چنین موضوعاتی ذوق می‌کند و خودش هم دوست دارد در مورد این موضوعات پست بگذارد. برای من هم تجربه‌ی جالبی بود که استاینز گیت را تماشا کنم و با یک دوست خوب در مورد شروع عجیب و غریب، و داستانی درگیرکننده صحبت کنم. اگر قرار است تجربه‌های فراتر از انتظاری نظیر تلقین، ممنتو یا وست‌ورلد رقم بخورد، خب چرا سراغ چیزهای دیگر بروم؟ برای من چنین انیمه‌ای مهم‌تر است.

اما باید فعلا آب سردی روی این آتش داغ بریزیم. چرا که استاینز گیت از همان ابتدا که شروع می‌شود، آنقدر غریب و دورافتاده برخورد می‌کند که دل آدم را می‌زند. از آن شروع‌هایی دارد که بدون مقدمه اتفاقات عجیب و غریب زمانی می‌افتد و تصاویر و حروف و اعداد که از جلوی چشمان‌تان می‌گذرد. آن موقع حس می‌کنید الان است که باید ردیت را باز کنم و دل و روده‌ی هرچی تئوری و غیر تئوری فیزیک را بیرون بریزم، خیلی جدی‌تر و سخت‌تر از آنچه که به نظر می‌رسید باید انجام دهم. البته اگر حوصله‌ی انجام این کار را نداشته باشید که پرونده‌ی انیمه مختومه است. شاید ماه‌ها یا سال‌ها بعد زیر انبوهی از آرشیوهای انیمه‌ای خود آن را پیدا کنید یا در سایت‌های تماشای فیلم و سریال چشمتان به آن بخورد و یادی تازه کنید. اما در نگاه اول، انیمه واقعا اذیت می‌کند. پیچیده بودن انیمه هم مثل فیلم‌های نولان و فینچر نیست که داستان اجازه دهد شما مسیر را پیدا کنید. اصلا و ابدا هیچ چیز مشخص نیست. همه چیز خیلی ناگهانی و آزاردهنده آغاز می‌شود. آزاردهنده بودن انیمه یک طرف، اتمسفر ساده و طبیعت‌گرایانه آن هم یک طرف. استاینز گیت من را یاد فیلم‌های کوروساوا مثل راشومون، یا آخرین فیلم اسکورسیزی به نام سکوت می‌اندازد که طبیعت آرام ژاپن در پوست و گوشت فیلم‌ها رخنه کرده است. این اتمسفر آنقدر بی‌دغدغه و بی‌کبکبه است که انسان مدرن مثل من و شما را که نمی‌دانیم چطور با طبیعت برخورد کنیم و احساس آن را درک کنیم دلگیر می‌کند. اصلا اگر وارد این فضاهای ژاپنی شوید و درک و تحمل آن را نداشته باشید، بهترین راه موجود تماشای یک یا چند اپیزود از سریال فرندز است تا به همین دنیای خودمان برگردید. انیمه از لحاظ طراحی، روشن و رنگ‌پریده است. هیچ رنگ غلیظی استفاده نشده. کلا انیمه روشن و بی‌جلوه است. حتی نورپردازی هم سایه‌های تند دارد و من را یاد همان جنگل‌های راشومون می‌اندازد که سایه‌ی درختان جای جای جنگل را پر کرده بود. حتی اگر این را هم کنار بگذاریم، کل داستان در یک لوکیشن می‌گذرد. آپارتمانی که اوکابه رینتارو، قهرمان داستان، به عنوان یک دانشمند دیوانه (البته به قول خودش) آزمایش‌های دیوانه‌وار علمی انجام می‌دهد و نقشه می‌کشد و در ذهن خود، سازمان‌های اطلاعاتی را با این آزمایش‌های علمی نابود می‌کند. اما در نهایت، این انیمه در ابتدا آنقدر دلگیر و شبیه به سینمای کلاسیک ژاپن است که شما مخاطب دهه‌ی دوم قرن بیست و یکم باید ظرفیت تحمل چنین چیزی را داشته باشید.

اگر مثل من ول‌کن شما هم اتصالی کند و این انیمه‌ی بیست و پنج اپیزودی را کامل تماشا کنید، تازه متوجه می‌شوید چرا اینقدر تحسین شده است. تازه متوجه می‌شوید چرا اینقدر نمرات بالایی از مخاطبان دریافت کرده است. تازه زمانی که بارها و بارها از خود پرسیده‌اید: «چرا من دارم این را تماشا می‌کنم؟» انیمه به این سوال شما در اپیزود دوازده پاسخ می‌دهد. اپیزودی که تازه، داستان در آن به طور جدی گره می‌خورد و تازه آن موقع است که باید یک دوست انیمه‌ای پیدا کنید تا در مورد استاینز گیت با او صحبت کنید. به شخصه اگر جای سازندگان بودم، یازده اپیزود اول را حسابی می‌چلاندم و به جای نشان دادن خورشید و سایه‌های تند و آفتاب روشن، مخاطب را نهایتا در دو-سه اپیزود شیرفهم می‌کردم که این یک مقدمه است، نه داستانی برای چرت زدن. تازه در پایان اپیزود دوازده است که این نقطه‌ی کور داستانی، شروع به باز شدن می‌کند و وسعت خود را گسترش می‌دهد. طبیعتا مهم‌ترین عنصری که این گسترش را انجام می‌دهد داستان است. یازده اپیزود اول اصلا داستانی برای روایت ندارند. می‌دانم که این هم یک رویکرد است. می‌دانم که کوروساوا و اسکورسیزی به جای قرص خواب، شاهکار خلق کرده‌اند. می‌دانم که رنگ‌پریدگی و نور تند لزوما بد نیست و بسته به هنر فیلم‌ساز (در اینجا انیمه‌ساز) می‌تواند بسیار تاثیرگذار واقع شود. اما واقعا انیمه در نیمه اول فصل، هیچ چیز برای تعریف کردن ندارد. راحت می‌شود با یک قیچی گنده‌ی انیمه‌ای، سر و ته آن را زد تا تبدیل به دو-سه اپیزود مفید شود. درضمن سلیقه‌ی مخاطب امروز را هم در نظر بگیرید. سلیقه‌ها تغییر می‌کند و فکر نمی‌کنم انیمه‌ی سال ۲۰۱۰ دلیلی برای چنین شروعی داشته باشد. داستان نیازمند یک شروع جدی و شیرجه‌وار است تا مخاطب با چشمان گرد شده، با خود بگوید: «اگر این اولش باشد، دیگر ادامه‌اش چقدر خفن است!» با این‌حال داستان انیمه خودش را از اپیزود دوازده نشان می‌دهد و بستر فوق‌العاده‌ای فراهم می‌کند که تازه شما را یاد آن کارهای باحال نولان می‌اندازد. داستان که باز می‌شود، لوکیشن‌ها باز می‌شوند. لوکیشن‌ها که باز می‌شوند، اتمسفر باز می‌شود و شخصیت‌های بیشتری وارد داستان می‌شوند. تمام این مسائل، اجازه‌ی یک روایت جذاب‌تر و فکرشده‌تر به سازنده می‌دهد. و بله! اگر فیلم‌های نولان را جویده‌اید و با ممنتو و اینسپشن خاطره‌بازی می‌کنید، استاینز گیت خوراک بعدی شما است.

داستان از جایی شروع می‌شود که پسر هیجده ساله‌ای (البته طراحی‌اش که خیلی بزرگ‌تر می‌زند!) متوجه می‌شود می‌تواند به گذشته پیامک‌هایی از طریق تلفن همراه ارسال کند، و بدین ترتیب گذشته را تغییر دهد. زمانی که تغییر ایجاد می‌شود، خطوط زمانی تغییر می‌کنند، اما این قهرمان، تنها کسی است که خاطرات خود را از جهان‌های گذشته حفظ می‌کند. از طرفی او می‌تواند حداکثر به دو روز قبل، در خطی که در آن وجود دارد برگردد. در واقع او دارای یک قدرت فرا-زمانی است. کانسپت را گرفتید؟ یک مسافر زمان که تقریبا تا پایان انیمه روانی می‌شود بس که بین خطوط مختلف جا به جا می‌شود و به گذشته برمی‌گردد. واضح‌ترین چیزی که کنار داستان وجود دارد همین قهرمان متفاوت است. البته شخصیت چندان متفاوتی ندارد. تقریبا یک انسان معمولی نسبتا باانگیزه است، که به علت انگیزه‌های شخصی قصد دارد جهان را نجات دهد، نه به خاطر شَمِّ قهرمانی و بزرگ‌منشی. اما نقشی که در داستان بازی می‌کند، از آن نقش‌هایی است که ما همچین بدمان نمی‌آید آن را تجربه کنیم. مسافر زمانی که استاینز گیت دارد، سرگردان در زمان است. برخی اوقات نمی‌داند چکار می‌کند. اما امیدی که در قلبش روشن است، او را هل می‌دهد تا تلاش خود را برای اصلاح اتفاقات رخ داده متوقف نکند. جهان‌های متفاوتی را دیده است. احتمال‌های مختلفی را برای یک رویداد دیده است. از دست دادن نزدیکان خود را دیده است. برخی اوقات آنقدر با یک صحنه‌ی دلخراش برخورد کرده و دوباره به گذشته برگشته، که همه چیز برایش تبدیل به یک چرخه‌ی باطل شده‌اند. نمی‌تواند با زمان مقابله کند. عاجز و درمانده است. این غده‌ی روانی که به مرور در او ایجاد می‌شود، همان نقطه‌ای است که همذات‌پنداری مخاطب را برمی‌انگیزاند. هیچکس در واقع او را درک نمی‌کند. زمانی که وارد یک خط دیگر می‌شود، باید برای همه توضیح دهد که در خطوط قبل چه اتفاقی افتاده و الان باید چکار کنند. آنقدر توضیحات خود را تکرار می‌کند که خسته می‌شود. در نتیجه شخصیتی که شما دارید، همان چیزی است که داستان می‌خواهد به شما تحویل دهد. یک مسافر زمان سرگردان که شاید منجی جهان باشد، اما تقریبا هیچ چیز برایش معنی ندارد. آن‌جایی قصه غم‌انگیز می‌شود که کلی خاطرات خوب با دوستان خود درست کرده است. می‌دانیم که در رابطه با دوستان، هیچ‌چیز به قدرتمندی خاطره نیست. اما چون قرار است اوکابه خطوط را عوض کند، مجبور است با شخصیت‌هایی رو‌به‌رو شود که این خاطرات را از دست داده‌اند. درست است که آن‌ها برای او عزیز و محترم‌اند. اما او برای آن‌ها کسی نیست جز یک غریبه که در برخورد اول رفتارهای عجیب و غریبی دارد. قهرمانی که با داستان برهم‌کنش دارد، یک مسافر زمان با ذهنی فرسوده و درب و داغان است.

یک داستان به طور معمول دارای گره‌های مختلف است. بالاخره وقتی همه چیز آرام است، باید یک اتفاقی بیفتد تا زندگی قهرمان را به هم بزند و او را در پیچ و خم باز کردن این گره رها کند. اما استاینز گیت از آن داستان‌هایی نیست که گره‌ها به راحتی باز شوند. گره‌های استاینز گیت را باید با دندان باز کرد، البته اگر باز شوند. چند اپیزود پس از شروع نیم فصل دوم، مسیر اوکابه برای حل گره‌ی اصلی مشخص می‌شود. اما مگر همه چیز به همین راحتی است؟ استاینز گیت من را یاد فیلم جاذبه از آلفونسو کوآرون می‌اندازد. گره‌های آن فیلم را دیده‌اید؟ قیامت است. هربار که از زیر سبیل مرگ قسر در می‌رود دوباره مرگ برمی‌گردد و قهرمان زیر سایه سبیل مرگ قرار می‌گیرد. استاینز گیت هم همچین چیزی است. زمان خرخره اوکابه را چسبیده و او برای جدا شدن از مشت پولادین و زمخت زمان دست و پا می‌زند. اما تفاوتی که استاینز گیت با جاذبه دارد، این است که جاذبه تمام این سختی‌ها و مصیبت‌ها را به قهرمان وارد می‌کند، و بالاخره زمانی می‌رسد که قهرمان از تمام مشکلات آزاد می‌شود. اما استاینز گیت تازه وقتی که تمام می‌شود، به کمک گره‌ی جدید خود برق از سر مخاطب می‌پراند. این همه سختی و این همه دردسر برای درست کردن خطوط زمانی به جایی می‌رسد که دوباره یک بدبختی دیگر نازل می‌شود و دوباره مشت سفت و سخت زمان را می‌بینیم. از طرفی دیگر، فلسفه‌ی انیمه در باب زمان، مثل ۱۱٫۲۲٫۶۳ یا امثالهم نیست که بگذار کارها همانطور که هستند پیش بروند. مینی سریال جی.جی.آبرامز در نهایت به ما می‌گوید به اتفاقاتی که افتاده غبطه نخور. مطمئن باش آن اتفاقات، بهترین حالت ممکن بودند. اما استاینز گیت می‌گوید فرقی نمی‌کند در چه زمان و مکانی هستی. مشکلات مثل بختک به زندگی تو می‌چسبند. زورت به این مشکلات نمی‌رسد. اما باید با آن‌ها مقابله کنی. اگر شما در خط آلفای زمان باشید، (برای مثال) باید با پیشرفت سرسام‌آور هوش مصنوعی و حکمرانی ربات‌ها در جهان روبه‌رو شوید. اگر هم در خط زمانی بتا باشید، (برای مثال) باید با موجودی به نام انسان دست و پنجه نرم کنید که بدنش برای جنگ و خونریزی هرازگاهی می‌خارد.

تماشای این انیمه کاملا بستگی به شما دارد. اگر از آثار چالش‌برانگیز و ردیت‌خور که تئوری‌ها و فرضیه‌ها در موردشان هر روز دست به دست می‌شود خوشتان می‌آید، و اگر حوصله دارید یازده اپیزود کاملا آرام و آسوده ببینید، استاینز گیت عالی است. اگر از مسافران زمان خوشتان می‌آید و دوست دارید از یک دیدگاه نسبتا جدیدتر، با ماشین زمان و سفر به گذشته و تغییر گذشته مواجه شوید، استاینز گیت یک دانه است. اگر از شیمی جذاب بین شخصیت‌ها خوشتان می‌آید که با هم خاطره می‌سازند و بعضی وقت‌ها هوس می‌کنند سربه‌سر هم بگذارند، استاینز گیت گزینه خوبی است. اما اگر از آن‌هایی هستید که با یک شروع آرام و آهسته عصبانی می‌شود و کل انیمه را ممکن است شیفت دلیت کند، بهتر است همین الان این نقد را ببندید و سراغ انیمه‌های دیگر بگردید. اما دقت کنید که استاینز گیت انیمه‌ی مهمی است. درست است که شروع ضعیفی دارد و صرفا برای اینکه بیست و پنج اپیزود باشد، نصف فصل را آب‌بندی کرده است. درست است که جنس خاصی از هنر را تحویل می‌دهد که همچین شور و انرژی بمب‌مانندی ندارد. درست است که نسبت به بسیاری از انیمه‌های خوب جدید، قدیمی‌تر تلقی می‌شود و شاید ۲۰۱۰ برای شما همچین قانع‌کننده نباشد. اما مطمئنا در یک لیست ۲۵تایی از بهترین مجموعه انیمه‌های سریالی قرار دارد و در ادامه ثابت می‌کند که چرا لیاقت این لیست وسوسه‌کننده برای تماشا را دارد.

نقل شده از گیمفا

[ad_2]

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دسته‌ها