فیلم Love and Monsters «عشق و هیولاها» ساخته مایکل متیوز (Michael Matthews) که یک ماجراجویی پسا-آخرالزمانی جذاب است، یک مرد جوان بدون مهارت را به تنهایی به یک ماموریت یک هفتهای در سرزمینی پر از هیولاهای غولپیکر و مرگبار میفرستد. بعد از سپری کردن هفت سال به عنوان تنها مرد مجرد در پناهگاهی پر از چندین زوج، این مرد جوان تصمیم میگیرد شرایط را تغییر دهد. فیلم جدید متیوز که یک رویکرد خانوادگی و کمتر خندهدار نسبت به Zombieland «سرزمین زامبیها» دارد، شامل صحنههای اکشن خوب و هیولاهای جذابی است؛ این فیلم با اضافه کردن عنصر عشق به یک داستان آخرالزمانی میتواند مخاطبان بیشتری را جذب کند. در نقد و بررسی فیلم Love and Monsters با آریامووی همراه باشید …
دیلن اوبرایان (Dylan O’Brien) نقش جوئل ۲۴ ساله را بازی میکند که وقتی دنیا به پایان رسید ۱۷ سال داشت. تمام ملتها به یکدیگر پیوستند تا یک سیارک در حال سقوط را نابود کنند، اما اثرات سمی سلاحهای هستهای که به آن شلیک کردند، حیوانات سراسر جهان را به هیولاهای غولپیکر و عجیب تبدیل کرد. چرا انسانها تغییر شکل ندادهاند؟ فیلمنامه برایان دافیلد و متیو رابینسون نه این را میداند و نه به آن اهمیت میدهد. اما ۹۵ درصد از مردم در عرض یک سال کشته شدند و بازماندگان در کلونیهایی جمع شدند که فقط از طریق رادیو با یکدیگر ارتباط دارند.
همه اینها درست در زمانی رخ داده که جوئل در حال برقراری رابطه عاشقانه با ایمی (جسیکا هنویک (Jessica Henwick)) بوده است. این دو در هرج و مرج از هم جدا شدند، اما جوئل به تازگی متوجه شده که ایمی زنده است: جوئل پس از اینکه با کلونی او تماس گرفته و صدای او را در رادیو میشنود، ناگهان تصمیم میگیرد پناهگاه را ترک کند و یک سفر ۱۳۷ کیلومتری را آغاز کند تا بالاخره بتواند به عشقش برسد.
در همان ابتدا دو نگرانی بزرگ برای بینندگان بوجود میآید. اما دوستان جوئل در پناهگاه از او نمیپرسند که “ازش پرسیدی دوستپسر داره یا نه؟” و فقط به او میگویند “رفیق، قبل از اینکه بهش برسی کشته میشی.” و حق با آنهاست. او مرد خوبی است، اما همیشه زیر فشار از ترس خشکش میزند، و هیچ تجربهای برای دفاع از خودش ندارد. آنها سعی میکنند او را از این کار منصرف کنند اما موفق نمیشوند.
وقتی او از پناهگاه زیرزمینی خارج میشود، بدترین مشکلات فیلم آشکار میشوند و جوئل (که حتی نمیداند باید به کدام سمت برود، حقیقتی که فیلمنامه توجهی به آن نمیکند) در اطراف شهر پرسه میزند، به جای اینکه از یک پناهگاه به پناهگاه دیگر برود. این بیمنطق بودن فیلمنامه به فیلمسازان اجازه میدهد جوئل را با یک سگ قهوهای به نام بوی آشنا کنند، که در موقعیتهای مختلفی او را از خطر دور میکند و گاهی اوقات هم او را به دردسر میاندازد.
متیوز خیلی زود مشکلات فیلمنامه را متوجه شده، و صحنههای هیجانانگیزی پیرامون رویارویی جوئل با نسخههای تغییریافته هزارپاها، قورباغهها، خرچنگها و امثال آنها به تصویر میکشد. تیمهای طراحی و جلوههای ویژه کارشان را خیلی خوب انجام دادهاند و عجیب و غریب بودن این جهشهای غیرقابل پیشبینی را با چندین هیولای بامزه جبران کردهاند: به نظر میرسد تمام هیولاهای داستان غریزه کشتار ندارند.
این درسی است که جوئل از دو بازمانده دیگر که با آنها ملاقات میکند، یعنی کلاید (مایکل روکر (Michael Rooker)) و میناو (آریانا گرینبلت (Ariana Greenblatt)) یاد میگیرد. آنها که نمیتوانند بیعرضه بودن جوئل را تحمل کنند، حین پیوستن به او در بخشی از سفرش به او درس زنده ماندن را یاد میدهند. وقتی او به پناهگاه کنار ساحل ایمی میرسد، به یک مرد همه فن حریف تبدیل شده است.
بخش آخر فیلم پیچشهایی هم قابل پیشبینی و هم شوکهکننده ارائه میدهد. این فیلم در اکثر موارد بیننده را راضی میکند، مخصوصا در صحنهای که به نظر بهترین سکانس اکشن فیلم است. اما دوستداشتنی بودن فقط تا حدی میتواند باعث موفقیت فیلم شود و نشان دادن جوئل به عنوان فردی الهامبخش برای تلاش به منظور پس گرفتن زمین (و اشارات به ساخت دنباله) کمی توی ذوق میزند – حتی در دنیایی که عروس دریایی درخشان در آسمان شناور است.
ترجمه از سایت هالیوود ریپورتر نوشته John DeFore
برگرفته از آریامووی
[ad_2]