دورا نسبت به زمان کودکی طولانی خودش در هشت فصل سریال انیمیشنی خودش که از سال ۲۰۰۰ آغاز شد بزرگتر شده، اما در اولین فیلم لایو اکشن این شخصیت یعنی Dora and the Lost City of Gold «دورا و شهر گمشده طلایی» مخاطبانش همچنان بچهها هستند. به جز برخی اصطلاحات خاص و بازیگران بین نژادی، این فیلمی است که احساسات و زیبایی آن در محدوده وسط قرار دارند. این اثر تابستانی پارامونت آنقدر ناموزون و غیرمنسجم است که تنها امیدش در موفقیت تجاری به مخاطبان سابق این فرنچایز است.
از همان ابتدای فیلم همهچیز خیلی هالیوودی به نظر میآید، جایی که با دورای ۱۶ ساله (با بازی ایزابلا مونر (Isabela Moner)) آشنا میشویم که با مادرش (با بازی اوا لنگوریا (Eva Longoria)) و پدر باستان شناسش (با بازی مایکل پنیا (Michael Pena)) در یک خانه جنگلی دورافتاده زندگی میکنند که آن قدر لوکس و باشکوه است که شاید توریستها در واقعیت حاضر باشند برای یک شب ماندن در آن کلی پول پرداخت کند. مثل تارزان، دورا در جنگل بزرگ شده و بهترین دوستانش حیوانات هستند، اما برخلاف تارزان، او به لسآنجلس فرستاده میشود تا در دبیرستان سیلورلیک درس بخواند.
دورا بستگانی در آنجا دارد تا در خانه آنها ساکن شود، که شامل پسرعموی خوش تیپش دیهگو (با بازی جف والبرگ) میشود. اما او خیلی زود نسبت به دیهگو حس بدی پیدا کرده و بدتر از آن سمی مغرور (با بازی مدلاین مدن) است، دختری که تمام تلاشش را میکند تا زندگی دورا در دبیرستان را به جهنم تبدیل کند. تنها کسی که دورا را درک میکند پسرک درسخوان رندی (با بازی نیکولاس کومبه) است، و خیلی زود این گروه چهارنفره از موزه تاریخ ملی به خانه والدین دورا در پرو منتقل میشوند تا به جستجوی شهر گمشده طلایی بروند.
البته یک آدم بد به نام الخاندرو (با بازی یوجنیو دربز (Eugenio Derbez)) راه خودش را به داستان باز میکند، اما کاملا مشخص است که سازندگان قصد نداشتهاند هیچ چالش واقعی یا دشمنان درست و حسابی خلق کنند که تعلیق واقعی یا هیجان داستانی به وجود بیاورد. اگرچه مخاطب هدف این فرنچایز کودکان هستند، بالا بردن سن شخصیتهای اصلی حاکی از این است که این مخاطبان حداقل تا حدودی چیزی از داستانهای Indiana Jones «ایندیانا جونز» میدانند، بنابراین میشد در این فیلم هم شاهد صحنههای مهیجتری باشیم. در بخش اکشن و تعلیقی، چیزی که کارگردان جیمز بابین (James Bobin) ارائه داده بیشتر شبیه آثار تلویزیونی دهه ۵۰ برای بچههاست.
اساسا هر هدف داستانی خیلی راحت به دست میآید، و تمام دشمنان پوشالی و توخالی هستند. شخصیتها هرگز با چالشی روبرو نمیشوند، انگار سازندگان ترسیدهاند هر خطر کوچکی ممکن است برای برخی بچهها آزاردهنده باشد. در این فیلم هیچ چیزی شبیه مرگ مادر بامبی وجود ندارد تا به کابوسی برای مخاطبان کودک تبدیل شود.
چیزی که تا حدودی داستان را پیش میبرد خونسردی قهرمان داستان است، که خیلی خوب توسط مونر به تصویر کشیده شده که در واقع ۱۸ ساله است. همین قضیه برای والبرگ هم صدق میکند که ۱۹ سال سن دارد. شکاف محسوسی بین معصومیت شخصیتهای اصلی و خود فیلم و احساسات بزرگسالانه که توسط آنها ارائه میشود وجود دارد. به نظر میآید کارگردان تلاش کرده داستان فیلم وارد حال و هوای جوانانه نشود، اما مواردی هستند که نمیتوان جلوی آنها را گرفت که مهمترین آنها ذات انسان است. Dora and the Lost City of Gold متعهد شده تا نسخهای غیرجنسی از جوانی را به نمایش بگذارد، اما چیزی که زیر سطح قرار گرفته موضوعی واقعی است که وجود آن نادیده گرفته شده است. این فیلم برای قابل باور بودن باید در فضای دهه ۵۰ میلادی روایت میشد.
منتقد و منبع : آریامووی