در سالهای ۱۸۰۰ یعنی همان زمانی که ادگار آن پو (Edgar Allan Poe) داستان The Premature Burial را نوشت، “ترس از زنده دفن شدن” که Vivisepulture خوانده میشود، ترسی نسبتا رایج میان مردم آن دوران بهشمار میرفت…
در آن زمان، گاها پیش میآمد که بیماران به کُما رفته یا بیهوش، از سمت پزشکان، مرده قلمداد شوند و برای آنها گواهی مرگ صادر شود.
بههمین دلیل هم بود که مردم زنگولههای کوچکی را به تابوتها متصل میکردند که اگر شخصِ مدفون بههوش آمد و شروع به تکان خوردن در اعماق خاک کرد، متوجه صدایش شوند و او را از گور رها سازند. پو بعدها بازهم در داستانهای کوتاه دیگری همچون Berenice ،The Cask of Amontillado و The Fall of the House of Usher سراغ این موضوع رفت و با توجه به شهرت فراگیر پو در آن زمان این فوبیا دستمایهی آثار هنری دیگری نیز قرار گرفت و راه خود را به نقاشی، تئاتر و البته سینما باز کرد.
در سینما فیلمسازانی مانند یان سواکمایر (Jan Švankmajer) و راجر کورمن (Roger Corman) فیلمهای کلاسیکِ بسیار موفقی را برپایهی همین ترس ساختند. در سالهای اخیر نیز کمابیش فیلمهایی با این مایهی داستانی ساخته شده است که بهگمانم فیلمِ مهیج Buried محصول سال ۲۰۱۰ با بازی رایان رینولدز (Ryan Reynolds) از همه شناخته شدهتر است. با وجود پیشرفت علم در زمانهی فعلی و احتمال بسیار کم زنده بهگور کردن افراد، چنین ترسی هنوز هم میتواند دستمایهی کتابها و فیلمهای مختلفی قرار گیرد و لرزه بر اندام تماشاگر بیندازد.
الکساندر آجا (Alexandre Aja) نیز همین ترس را دستمایهی ساخت جدیدترین فیلم خود پس از فیلم موفق Crawl قرار داده است. در فیلم نفسگیر Oxygen، زنی بهنام لیز با بازی ملانی لورن (Mélanie Laurent) ناگهان در یک محفظهی سرمایشی که شباهت معناداری به پیلهی پروانه دارد، در حالی بههوش میآید که باید تا قبل از بهاتمام رسیدن اکسیژنِ محفظه، خود را از آنجا رها سازد. تنها چیزی که لیز در آن محفظهی مخوف به آن دسترسی دارد، یک اُپراتور هوشمندِ سخنگو با صدایِ متیو آلماریک (Mathieu Amalric) است که تنها به روشی خاص میتواند با لیز ارتباط برقرار کند.
پس از آن است که آجا شما را با سرعتِ زیادی درون یک کابوس واقعی رها میسازد. لیز متوجه میشود که سطحِ اکسیژن به ۳۰ درصد رسیده و او فقط ۴۳ تا ۷۳ دقیقه دیگر وقت دارد تا فکری بهحال زندگیش بکند. همهی اینها در حالی است که کسی در اطرافش نیست (فیلمساز روی این مسئله تاکید میکند) و خاطرهای هم از اینکه کیست و چطور وارد این مخزن شده، ندارد. لیز تلاش سخت و طاقتفرسایی را برای یافتن هویت سازندهی مخزن و البته هویت گمشدهی خود میکند. او همچنین تلاش میکند تا با آن اپراتور سخنگو ارتباط برقرار کند، بلکه بتواند به اینترنت دسترسی پیدا کند یا حتی تماسِ تلفنی برقرار کند.
زمانِ زیاد و البته بسیار مهیجی میگذرد تا لیز بالاخره میتواند از آن گیجی یادشده فاصله گرفته و اطلاعات مفیدی را کسب کند. پس از کسب این اطلاعات است که فیلم کم کم از هیجان اولیهاش فاصله میگیرد؛ ولی همچنان هم تا پایان، چیزهای زیادی برای کشف شدن در دنیایِ این فیلم مهیج وجود دارد.
کارگردانی آجا در این فیلم بهوضوح نسبت به Crawl پیشرفت کرده است. او برای جلوگیری از خسته شدن چشمِ مخاطب، از رنگبندی بسیار متنوع و مناسبی بهره برده است که علاوهبر کارکرد یادشده، نوعی حس مالیخولیایی و اسرارآمیز را هم به فیلم اضافه کرده است.
این جنس از نورپردازی و رنگبندی، مرا بهشدت بهیاد برخی از فیلمهای دههی گذشتهی استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) مانند War of the Worlds و A.I. Artificial Intelligence میاندازد. همچنین آجا بهخوبی از پس تعریف داستان در فضایی کوچک و محدود برآمده است؛ زوایای دوربین متنوع و تدوین مناسب فیلم باعث میشود که بهندرت متوجه گذر زمان شویم و خود غرق در داستان عجیب فیلم احساس کنیم.
فیلمنامهی فیلم ولی برتری بسیار کمتری نسبت به کارگردانی آجا دارد. روند داستانگویی در اوایل فیلم بسیار مهیج و قابل قبول است، ولی با گذشت زمان و باز شدن تدریجی گرههای داستانی، بهمرور از جذابیت داستان کاسته میشود. چیزی که فیلم را علیرغم فیلمنامهی متوسطش از سقوط نجات میدهد، علاوهبر کارگردانی بسیار خوب آجا، بازی عالی لورن و البته صداگذاری بسیار زیبای آلماریک است. شیمی برقرار شده بین لیز و اپراتور، بهلطف عملکرد خوب بازیگرانش، تا آخر فیلم ما را بهدنبال خود میکشاند و رها نمیسازد.
بازیگران دیگر فیلم مانند مالیک زیدی (Malik Zidi) و نومی رپیس (Noomi Rapace) نیز همگی بهخوبی از پس ایفای نقشهایشان برمیآیند تا تیم بازیگری فیلم را یکی از مهمترین نقاط قوت آن بدانیم.
نکتهی دیگری که راجع به این فیلم وجود دارد این است که فیلم تلاش میکند تا از یک فیلم صرفا مهیج فراتر رود و تلاش کاراکترش برای بقا را به مسائلی عمیقتر و جدیتر پیوند بزند. این تلاش بیشتر از آنکه در فیلمنامه نمود داشته باشد، در کارگردانی خوب آجا نمایان است.
آجا با نمادپردازیهای مناسبی همچون همان کپسول سرمایشی که مانند پیله طراحی شده است و پس از بیدار شدن لیز، نوعی حس تولد دوباره را در ذهن ما بازنمایی میکند، تلاش میکند تا خود را از دیگر فیلمهای مشابه که تنها به تحریک حس کلاستروفوبیک (ترس از مکانهای بسته) مخاطب و بالا بردن آدرنالین مخاطب میاندیشند، جدا کند. اگرچه فیلم برخی مواقع در عملی کردن هدف یادشده ناموفق عمل میکند، اما موفق میشود تا حس احترام مخاطب باهوشتر و کنجکاوتر را برانگیخته کند.
نقل شده از گیمفا
[ad_2]