[ad_1]
“یک راه دیگر هم هست که عشق خود را به تو ثابت کنم و قسم میخورم که نمیدانم چگونه باید انجامش دهم. تو هیچ وقت نخواهی دانست، اگر ندانی حالا.”
آلیس نوجوان این قطعه را با صدای زیبای خود زمزمه میکند و دوربین بیرحمانه از او دور میشود و به نوعی او را در آن فضا گم میکند.
فضای سراسر قرمز رنگِ دوران نوجوانی که میتواند نشانی از خشونت باشد، از همان ابتدا ترسناک ظاهر میشود. تیتراژ امیدوارنهی فیلم که انگار متعلق به یک فیلم موزیکال است، ناگهان جای خود را به این سکانس هولناک میدهد. آلیس باید به خانه بازگردد وگرنه مادرش چشمان او را سیاه میکند. او در حالیکه از ترس و از بی میلی به خانه باز میگردد قطعه مذکور را با خود میخواند. ابعاد صفحه مربعی شکل است و به گونهای دوران کلاسیک سینما را یادآور میشود؛ و میتوان گفت حس قدیمی بودن و غیر قابل دسترس بودن آن دوران را تداعی میکند. دخترک از سمت چپ قاب به وسط قاب میرسد و در عین حال همچنان ترانه را با خود میخواند. به آخر ترانه که میرسد میگوید: “هیچ وقت نخواهی دانست اگر ندانی حالا.”
“حالا” چند بار به شکلی هولناک تکرار میشود و ابعاد صفحه همزمان با آن به یک باره کوچک شده و شوکی عجیب و غریب به ما وارد میکند. در واقع آلیس در این “حالا” گم میشود؛ هم صدایش و هم تنش و هم وجودش. انگار نیست میشود. انگار هیچ نیست. انگار دوران کودکی و نوجوانی به پایان رسیده و هیچ راهی برای دستیابی بدان وجود ندارد. “چه زود گذشت!” تنها چیزی است که به واقع میشود برای سوگ از دست رفتن این دوران سر داد. دیگر هیچ راهی نیست که عشق را بتوان با آن اثبات کرد. هیچ راهی نیست. هیچ دانستنی نیست؛ چرا که “حال” به گذشتهها پیوسته؛ پس باید به جدال با این زندگی برخواست، چرا که حالا به راستی رفتنی است. “هیچ وقت نخواهی دانست اگر ندانی حالا.”
میزانسن های قرمز رنگ و ابعاد مربعی صفحه جای خود را به میزانسن های آبی رنگ با ابعاد مستطیلی شکل صفحه (۱۶:۹) میدهند. یک موزیک راک پخش میشود. دوربین ابتدا چند لانگ شات میگیرد از شهر، و در حالیکه تراولینگ میکند پیوسته به نماهای مشابه دیگر کات میخورد تا روایتی باشد درست از زندگی شهری؛ که در آن پیوسته کارها در جریان است و آدمهایش در تکاپو. در این بین، دوربین مسیر خود را از میان فراز و فرود ها و ساختمان های شهری پیدا میکند و به آلیس بزرگسال میرسد؛ بدین گونه که از دور و از دل پنجره ای در وسط قاب، آلیس را میگیرد و بعد به او نزدیک میشود. آلیس در دل این فضاست ساخته میشود: او در این شلوغی و در این ازدحام و در این ریتم تند به ما شناسانده میگردد.
آلیس در خانهاش است و به کارهای روزمرهاش مشغول است. کات میشود به پسر نوجوان او و ماجراهای او با پدرش را ما نخستین بار در این جا میبینیم. پدرش عصبانی است و از صدای بلند موزیک شاکی شده. و این در حالی است که ما صورت او را نمیبینیم و تنها صدایش را میشنویم. این حذف به جای صورت پدر، به درستی شخصیت او را برایمان میسازد و حتی او را تا حدی پرداخت می کند: شخصیتی مرموز و خطرناک که حتی ما نیز از او میترسیم.
رابطهی میان پدر و پسر ما را منزجر میکند اما از طرفی سرزندگی و شادابی و دوستی پسر با مادرش، آلیس، کورسویی از امید در دلمان میافکند. در این جا پدر و منفور بودن او راهی میشود تا مادر را درک کنیم و با او همراه شویم. یکی را باید پس بزنیم تا دیگری را بپذیریم.
آلیس اما عاشق است و به دنبال راهی است تا این عشقش را به همسر خود ثابت کند. تنها خواستهی او این است که رابطهاش با همسرش خوب باشد. پسرش را نصیحت میکند و خود نیز غذایی لذیذ برای همسرش میپزد تا شاید بتواند اندکی دل او را بدست آورده و شبی خوش را با او سپری کند. اما سر میز شام، رابطه پدر و پسر خوب پیش نمی رود و پدر همچنان عصبانی و بدعنق باقی میماند. آلیس در تخت خواب به کامیابی از او نمیرسد و به خاطر برآورده نشدن یک نیاز سادهاش اشک میریزد. او در حالیکه پیش همسرش خوابیده، هیچ رابطه ی صمیمی با او ندارد و از او بسیار دور به نظر میرسد. آلیس از اثبات عشقش درمانده و نمیداند چه کند. تنها چیزی که او را آرام میکند گریه است و غم. دوربین کلوز آپی از او میگیرد و بدین وسیله او را از همسرش جدا میگرداند. انگار این ماجرا پایانی است بر این رابطه و آغازی است بر یک جدایی.
شب در نهایت به پایان میرسد. شوهر آلیس در یک صانحه تصادف جان میدهد و دردی نو برای آلیس شکل میگیرد. آلیس تک و تنها باید اداره این زندگی را به دست بگیرد. از طرفی هم خوش حال است که شوهرش مرده و بدین گونه به آزادی رسیده و از طرفی ناراحت است و از سختی های زندگی پریشان گشته است. او اما درست در این لحظه است که با اقتدار می ایستد و با لبخندی دوست داشتنی و با عشقی مفرط به پسرش به جدال با آن برمیخیزد. او شغلی را برمیگزیند که هم به آن علاقه دارد و هم از پس انجام دادنش برمیآید: شغل انتخابی او خوانندگی است. پس میرود و لباس های نو میخرد تا جذاب شود. رابطهاش را با پسرش حفظ میکند و از او نظر میخواهد. رابطه جذابی بین آن دو تا آخر فیلم وجود دارد که به نوعی این سختیها را هم برای ما و هم برای آلیس قابل تحمل میکند. فیلم جلوتر میرود. آلیس به تن فروشی و هرزگی تن نمیدهد و با اقتدار دست رد به سینه سوء استفاده گران میزند؛ اما با این وجود، خود را نمیبازد و همچنان با انگیزه ای مثال زدنی به جست و جو میپردازد. آلیس این فیلم شاید قویترین زن در میان فیلم های اسکورسیزی باشد. هیچ زنی را در فیلمهای دیگر او به این قدرت به یاد نمیآورم. او با قدرت راه خود را پیدا میکند و در جایی به خوانندگی مشغول میشود و از این طریق امرار معاش میکند. در این بین اما احساسات زنانه اش -که به خوبی در فیلم نشان داده میشود- بر او چیره گشته و دلباختهی جوانی بیست و هفت ساله می شود. اما دیری نمیپاید که این رابطه نیز ناموفق میماند چرا که جوانک بسیار خطرناک و مریض مینماید و موجب ترس آلیس میشود. آلیس با پسرش تصمیم به ترک آن شهر میگیرد و به حومه شهر میرود. او دیگر آنجا زندگی نمیکند اما همچنان سرزنده و شاداب به زندگی ادامه میدهد. هنوز برای او خنده هست و امید. هنوز برایش مهر و زیبایی معنا دارد و عشق به پسرش و رابطهی زیبای آنان او را سرپا و سرزنده نگاه میدارد. و این تا به آخر فیلم ادامه دارد. او باز عاشق فردی دیگر میشود و باز شکست است و تلخی که روی کریه خود را به نمایش میگذارد؛ اما آلیس همچنان ایستاده؛ بس مقتدر و بس جذاب و زیبا. پس کاری دیگر برای خود پیدا میکند و به عنوان یک پیشخدمت یک رستوران کوچک مشغول به کار میشود.
در ابتدا به نظر تنها میرسد و رابطه اش با دیگران و با همکارانش چندان چنگی به دل نمیزند. اما او با این وجود به زندگی و به کار ادامه میدهد. پسرش برای او همه چیز است. فیلم به درستی در هیچ صحنه ای خودنما و سانتیمانتال نمیشود؛ این فیلم اسکورسیزی عمیقتر از آن است که به این احساسات رقیق و اغراق شده بپردازد؛ بلکه این فیلم به جایش به شخصیتها و آدمها روی میآورد و آنها را در موقعیتهای مختلف بسیار جذاب و انسانی به تصویر میکشاند. آلیس آرام آرام رابطهاش با دیگر زنان مشغول به کار در آن رستوران بهتر میشود. ما با دیگر شخصیتها همراه میشویم و درکشان میکنیم. یکی از این شخصیت ها آن دخترک همیشه گریان و تا حدودی دستپاچه است که فیلم با مهربانی او را تصویر میکند و ما را تا حدودی به او نزدیک میگرداند. او از طرفی دستاویزی میشود برای شناخت بهتر آلیس و ایستادگی او و مهربانی او. آلیس به کمک او میشتابد و رابطهی عمیقی بینشان در میگیرد.در میان این مهربانیهاست که آلیس بار دیگر عاشق می شود. مردی جذاب و به ظاهر آرام و خوش اخلاق دل او را میرباید و رابطهای میانشان برقرار میشود.
دوربین نماها را به درستی آی لِوِل و مدیوم میگیرد تا این روتین بودن زندگی و از طرفی ایستادگی آلیس را به تصویر بکشد. این رابطه نیز در ابتدا شکست میخورد. پسر آلیس چندان قادر به برقراری ارتباط با این مرد نیست اما با این حال او را دوست دارد. چنین چیزی نیز در رابطه با خود آلیس نیز صداق است. او هم آن مرد را دوست دارد ما نیز او را دوست داریم. این رابطه از نو شکل میگیرد. آلیس که میخواهد به شهر بازگردد با این شکل گیری رابطه، از این کار خودداری میکند. او دیگر آنجا زندگی نمیکند و زندگی هم نخواهد کرد. او در کنار پسرش تا ابدیت خواهد ماند. نمای پایانی فیلم چنین چیزی را به خوبی به تصویر میکشد. آلیس و پسرش در آغوش یکدیگر از دوربین-و از ما- دور میشوند و به نوعی به استقبال آینده و زندگی میروند. استقبالی از آینده در حالیکه “حال” بس رفتنی است و بی رحم. با این وجود همچنان زندگی جریان دارد. همچنان آلیس با وجود اینکه دیگر در شهر مورد علاقهاش زندگی نمیکند، مقتدرانه ایستاده است.
نقل شده از گیمفا
[ad_2]