ما به خدای مرگ چه میگوییم؟ همهی ما هنگام تماشای این اپیزود مشتعل، تیره و تار، پر از دود و مه، پر سر و صدا، وحشیانه، پرتپش، گاهی کاملا در سکوت و عالی یکصدا گفتیم: امروز نه لعنتی!
سریال Game of Thrones «بازی تاج و تخت» پنج دقیقه پس از شروع این اپیزود، گذشتهی خودش را فراموش کرد، و منظورم این است که خیلی خوب این کار را کرد. قبلا در این سریال شاهد صحنههای نبرد انفجاری و باشکوه بودهایم – کشتیهای در حال انفجار در خلیج بلکواتر، مردههای در حال حمله از روی دیوار در هاردهوم، خیزش جان اسنو از میان تپهی اجساد در نبرد حرامزادهها را به یاد بیاورید. اما اپیزود سوم به نام The Long Night «شب طولانی» تمام آن موسیقی قدیمی، فیلمبرداری قدیمی، و تاکتیک قدیمی رسیدن سوارهنظام در لحظهی آخر برای نجات همگان را رها کرده است. قهرمان ما، جان اسنو شکست میخورد. یک اژدها به دلیل ازدحام سربازان مرده زمینگیر میشود. خندقهای لعنتی شعلهور نمیشوند. همهچیز برخلاف نقشه پیش میرود – چیزی که در نبردهای Game of Thrones معمولا اتفاق میافتد – اما اینبار، آن امداد غیبی که نیاز داشتیم همه را نجات میدهد.
اولین اشاره به اینکه این نبرد متفاوت خواهد بود نبود شکوه و عظمت قبل از نبرد بود. دستان لرزان سم اولین چیزهایی هستند که در این اپیزود میبینیم، سپس انبوهی از سربازان در انتظار، پرتنش و نگران. به طرز عجیب و جالبی، به نظر میآمد تلویزیون در حال نمایش نسخهای نگران و مضطرب از ما به خودمان بود.
که این باعث شد بازگشت ملیساندر باعث آرامشی خفیف در وجود ما شود. (او چطور بدون اینکه کشته شود از میان ارتش مردگان عبور کرد و به وینترفل رسید؟) او در مورد مسائل مختلفی اشتباه کرده بود – استنیس، قربانی کردن شیرین، نخوابیدن با گندری خوشگل زمانی که این شانس را داشت! – اما هرگز نمیشد قدرتهای جادویی بانوی سرخ را انکار کرد. او آن بچهی سایهوار را ساخت که رنلی را کشت، او میتواند آینده را به طرز عجیبی ببیند، او بعد از چند حرکت ناموفق بالاخره موفق شد آن آتشها را در میدان نبرد به وجود بیاورد. و پس از روشن کردن شمشیرهای دوتراکیها توسط او، ما هم کمی به آیندهی این نبرد امیدوار شدیم. اگر ملیساندر بالاخره به اینجا آمده، و در حال جنگیدن برای ارباب روشنایی داناست، پس اتفاق بدی نخواهد افتاد، درست است؟
اما اتفاقات خیلی بدی میافتند. آنقدر بد که شاید خیلی از ما در طول این اپیزود از درون فریاد زدیم: قهرمانهای ما دیگر راه فراری ندارند! نقشهی ارتش وینترفل این بود که با ارتش مردگان در میدان نبرد مبارزه کنند. اگر هم مجبور شدند به درون وینترفل عقبنشینی کنند. برای جلوگیری از ورود وایتها به داخل قلعه خندقها را آتش بزنند. و این نقشه باید به موفقیت میرسید. اما وقتی دوتراکیها – تقریبا قویترین اعضای ارتش وینترفل – مثل شمعی که با انگشت خیسشده خاموش شده یکی یکی خاموش میشوند، این به معنای ناامیدی کامل و وحشت فراگیر است. آن سکوت عجیب و غریبی که آنها را نابود میکند این درام جنگی را به یک سریال ترسناک هیولایی تبدیل میکند. همهچیز به نظر از دست رفته میآید. همهچیز از دست رفته است. تا اینکه نیست.
برای نبردی با حضور تقریبا ۲۰۰،۰۰۰ جنگجو، این اپیزود حین چرخش دوربین میان اجساد و شمشیرهای در حال کشتن افراد، نماهای جالبی از شخصیتهایی که میشناسیم و دوست داریم، و حتی میشناسیم و از آنها بدمان میآید به نمایش میگذارد. برای کسی که شخصیتهای موردعلاقهی زیادی در سریال دارد خیلی سخت است تا متوجه شود آیا جیمی/تورمند/هاوند/برین یا هرکس دیگری میان این همه جسد هنوز زنده است یا نه. درگیریها وارد لحظات ناگواری میشود که تقریبا غیرممکن است به یاد آوریم چه کسی الان کجاست (که همین به شورانرها اجازه داد در پایان اپیزود، آریا را یواشکی به گادزوود برسانند). حاضران در نبرد به چندین حوزهی مختلف تقسیم میشوند.
کرم خاکستری را داریم، که ابتدا آنسالیدها را رهبری میکند، سپس به آنها کمک میکند عقبنشینی کنند و با شجاعت، ملیساندر کُند و آهسته را برای روشن کردن خندقها به خارج از قلعه بیاورند. به نظر میآمد کرم خاکستری در نبرد زنده نماند اما بالاخره موفق شد جان سالم به در ببرد. برین و جیمی و پاد و گندری و تورمند را داریم، که ابتدا در صف اول حضور دارند، و ارتش مردگان را حین اینکه از روی آنها رد میشوند با داد و فریاد نابود میکنند و سپس به درون قلعه عقبنشینی میکنند. در یک لحظهی احساسی، جیمی و برین پشت به پشت هم میایستند، و با وایتهایی میجنگند که در نهایت از دیوارهای قلعه بالا میروند. سم که به دلیل شجاعتش لایق یک مدال است و همچنین این سوال را به وجود میآورد که مهارتهای جنگی او از کجا نشأت گرفتهاند، را در کنار اد میبینیم که خیلی زود با ضربهای به درون چشمش کشته میشود. و حالا نگهبانی او به پایان رسیده است.
جان و دنریس ابتدا روی یک صخره کنار هم دیده میشوند، و یک لحظه به نظر میآید جان میخواهد دوباره دربارهی رابطهشان (!) صحبت کند. اما وقتی دنی میبیند روشنایی شمشیرهای ارتش دوتراکیها خاموش میشود، بیخیال نقشهی احمقانهی فعلا استفاده نکردن از اژدهایان میشود. ابتدا شاهد اژدهاسواری تکراری این دو هستیم، اما استفاده از اژدهایان و در نهایت شکست خوردن آنها تصمیم داستانی هوشمندانهای بود. اژدهایان قبلا چندین بار همه را نجات دادهاند – وقتی دنریس کشتیهای اربابان را در میرین آتش زد، وقتی کاروان لنیسترها را شعلهور کردند – بنابراین خیلی مسخره بود تا ریگال و دروگون دوباره تمام دشمنان را کباب کنند.
همهچیز آماده بود تا جان ناجی همگان شود، تا اینکه او نتوانست از ویسریون چشم آبی عبور کند. او به عنوان کسی که تازه اژدهاسواری یاد گرفته خیلی خوب اژدهاسواری میکند، اما به نظر میآید اژدهاسواری برای جان موضوعی ذاتی است. و آن تعقیب و گریز – جان که شاه شب را پشت ویسریون میبیند و به دنبال او میافتد – او را به سمت چیزی برد که همه انتظار داشتند یک رقابت تن به تن جذاب باشد. صحنهای که در آن، جان به سمت برن میرود و چهرهی رفقای خودش را زمانی که دارند با مرگ قطعی روبرو میشوند میبیند، نکتهای انحرافی بود که میخواست نشان دهد جانی قرار است یکبار دیگر همه را سورپرایز کند. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
دنریس، حداقل از پس خودش برمیآید، مخصوصا به عنوان زنی که تمام این مدت مهارتهای جنگیاش به گفتن کلمهی دراکاریس (آتش اژدها) خلاصه میشده است. همچنین به عنوان زنی که تقریبا کل این اپیزود در جلوی پردهای سبز نقشش را بازی کرده (به دلیل اینکه تقریبا کل اپیزود سوار اژدهاست)، عکسالعمل امیلیا کلارک وقتی متوجه میشود آتش روی شاه شب تاثیری ندارد کاملا خالص و قابلباور است.
درون دخمهها – قطعا بدترین مکان برای نگهداری افرادی آسیبپذیر در چنین شرایطی – اشارهی کاملا مشخصی به اپیزود نبرد بلکواتر میشود، جایی که سانسا حین نبرد برای امنیت بیشتر به سرسی و دیگر زنان در ردکیپ پیوست. سرسی به شدت مست بود و یواشکی با تامن از آنجا خارج شد، و تصمیم گرفت به جای تسلیم شدن خودش و پسرش را با سم بکشد. در مقابل، سانسا شخصیتی آرام است، به جای اینکه مثل سرسی برخورد بدی با مردم عادی داشته باشد، حاضر است اگر نیاز باشد به محافظت از آنها بپردازد. فراموش نکنید که شمال فراموش نمیکند، و شخصیت آرام سانسا چیزی است که همه از آن الگو میگیرند.
برای تیریون و واریس – نوابغ – کار زیادی برای انجام دادن در دخمهها وجود ندارد. اما ملاقات مجدد سانسا و تیریون، که قرار است به زودی با ارتشی بیرحم از مردگان روبرو شوند، اشارهای به بهترین لحظات آن ازدواج سابق دارد. واریس، که طی چند اپیزود باقیمانده باید کاری کند، وگرنه با شورانرهای سریال به مشکل میخورم، همچنان با دو دستش زیر لباس بلندش در گوشهای نشسته است. (به عنوان یک خواجه، تا حالا به این دقت کردهاید که دستان واریس همیشه در منطقهی خاصی زیر لباسش قرار دارند؟!) اما وقتی مردگان بالاخره از مقبرههای مرمری خودشان بیرون میآیند، تماشای سانسا و تیریون که دستان همدیگر را میگیرند خیلی جالب و دیدنی است، در حالی که هردوی آنها مطمئن هستند دیگری آنقدر شجاع هست که از آن مخفیگاه خارج شده و به مبارزه با مردگان بپردازد.
در ابتدای اپیزود خیلی عجیب بود که آریا روی برجها ایستاده بود و وارد میدان جنگ نشده بود. او برین، زنی حداقل دوبرابر خودش را در مبارزه شکست میدهد. او همچنین مرین ترانت را با چاقو زدن به چشمش کشت. او فقط با مهارتهای پرتاب چاقوی خودش توانست یک مرد را وادار به همخوابی با خودش کند! پس با اینکه طرفداران رمانها از تغییراتی که آریا طی این چند فصل داشته ناراضی هستند (آریا در کتابها یک قاتل موذی است، نه یک شمشیرباز ماهر)، اما او قاتلی با شمشیری در دستانش است. پس چرا او در میدان نبرد کنار برین حضور نداشت؟ چون او قرار نبود آنجا باشد.
اما حتی قبل از آن لحظهی نهایی، صحنههای قبلی با حضور آریا هم بهترین صحنههای سریال بودند. از زمانی که اولین تریلر فصل هشتم منتشر شد، طرفداران میخواستند بدانند آریا در راهروهای وینترفل در حال فرار از دست چه کسی است. خیلی ساده بود که حدس بزنیم او در حال فرار از دست مردگان است. اما ظرافت او در راه رفتن یواشکی در کتابخانهی وینترفل که مرد بدون چهره این کار را به او یاد داده بود، و همچنین فرار کردنش در راهروها مثل زمانی که از دست وایف میگریخت کاملا هیجانانگیز و جذاب بودند. باید همین الان به میسی ویلیامز (Maisie Williams) یک جایزهی امی بدهند، آن هم به دلیل تمریناتی که برای سُر خوردن پشت وایتها و استفاده از آن چوب دو سر دراگونگلس برای نابود کردن آنها، و ترس و وحشتش هنگام گیر افتادن در کتابخانه متحمل شده است.
گروه دونفرهی آریا و هاوند آنقدر در گذشته جذاب بودند که وقتی در ابتدای فصل با هم روبرو شدند و صحنهی جذابی بین آنها شکل نگرفت خیلی از طرفداران را ناامید کردند. اما به نظر میآید مسیر آنها دوباره با هم ارتباط پیدا کرده است. طرفداران Game of Thrones دوست دارند از همهی نکات سردر بیاورند، اینکه تمام پیشگوییها را بررسی کنند و هر پیچش داستانی را به عنوان یک جزء مهم در داستانی دربارهی پیروزی خوبی بر بدی در نظر بگیرند. گروه سهنفرهی هاوند، آریا و بریک دقیقا همین کار را میکنند.
وقتی هاوند کنار دیواری قایم شده، و در حال آه و ناله است انگار در حال تماشای خودمان هستیم. به نظر میآید آنها قرار نیست در این نبرد پیروز شوند. همه در گوشهای گیر افتادهاند. شاه شب به زودی با رفقایش وارد وینترفل خواهد شد. من همیشه به این فکر میکردم که هدف از حضور بریک دانداریون چیست. توروس هفت بار او را دوباره زنده کرد. آنها همیشه اصرار داشتند ارباب روشنایی هدفی برای او در نظر گرفته است. به نظر میآید هدف از حضور بریک این بوده که هاوند را تشویق کند تا برای نجات آریا وارد وینترفل شود، و او را درست قبل از کشته شدن نجات دهد و آریا با ملیساندر ملاقات کند تا او هم چیزی را به آریا بگوید که فقط او متوجه آن میشود.
ملیساندر و آریا قبلا فقط یکبار با هم ملاقات کردهاند، در فصل سوم، جایی که بانوی سرخ گندری را از انجمن برادری بیپرچم گرفت و بدنش را زالو انداخت. در مکالمهی کوتاهش با آریا به او گفت که تاریکیای درون او میبیند و چشمانی که به او خیره شدهاند. چشمان قهوهای، چشمان آبی، چشمان سبز. چشمانی که آریا برای همیشه خواهد بست. و اینکه آنها دوباره با هم ملاقات خواهند کرد. ملیساندر با تکرار آن جملات برای آریا روی چشمان آبی تاکید میکند – چشمان شاه شب و ارتشش. و سپس با دلگرم کنندهترین جمله آریا را راهی ماجراجویی خودش میکند، جملهای که سیریو فورل استاد شمشیربازی آریا به او گفته بود: “ما به خدای مرگ چه میگوییم؟ امروز نه.”
شاید برخی از اینکه آریا قاتل شاه شب بود راضی نباشند و معتقدند بهتر بود … یا … یا … او را نابود کند. جاهای خالی را با نام افراد دلخواه پر کنید. اما انتقام گرفتن از کسانی که به خانوادهاش آسیب رساندند همیشه اولویت اصلی آریا بوده است: لیست انتقام اصلی او شامل کسانی بود که پدرش و مادرش را کشته بودند یا به خواهرش آسیب رسانده بودند. تبدیل مردی که در شرف کشتن برادرش است به تکههای یخ، کاملا با خط داستانی آریا مطابقت دارد. برخلاف جان یا برین یا جیمی یا هر جنگجوی دیگری، آریا آموزش دیده تا بدون اینکه کسی بداند او آنجاست دشمنانش را بکشد. اگرچه او یواشکی به سراغ دشمنانش میرود، اما جان مایل است نبردی تن به تن با دشمنانش داشته باشد. در روش کشتن آریا هیچ شرافتی وجود ندارد.
اما روشهای کشتن او سبکهای مختلفی دارد. آن حرکت تعویض دستش! سرعت عکسالعمل بالایش! چشمان سرد و بیروحش که به چشمان شاه شب خیره شده! شاید آریا از آن مسیری که شوالیههای مورداحترامش پیش گرفته بودند منحرف شده باشد، اما روشهاش بیرحمانهی او باعث نجات وستروس از نابودی کامل میشود. و همان خنجری که نزدیک بود در فصل اول برن را بکشد، همان خنجری که نبرد بین پنج پادشاه را آغاز کرد، و آریا از آن برای کشتن مردی (پیتر بیلیش – لیتل فینگر) که همهی این بدبختیها زیرسر او بود استفاده کرد، همان خنجری شد که جان آریا و اهالی وستروس را نجات داد.
البته همانطور که حدس میزدیم، همهی شخصیتها هم از این نبرد جان سالم به در نبردند. مهمترین آنها سر جورا مورمونت، عاشق کالیسی و جنتلمن واقعی بود. و همچنین ملیساندر، که قول داده بود قبل از طلوع آفتاب خواهد مرد، زمانی که گردنبند جادویی خودش را درآورد، به سمت زمینهای برفی شمال رفت، و ناگهان پودر شد.
برای چنین اپیزودی کاملا مناسب بود تا با مردن جادوییترین شخصیت سریال به پایان برسد. حالا Game of Thrones به احتمال زیاد دوباره به همان درام سیاسی مهیج و جذاب تبدیل خواهد شد، چون تارگرینها و استارکها قرار است با لنیسترها روبرو شوند. لطفا دیگر دربارهی اینکه برن همان شاه شب است یا چطور میتوان اژدهای چشم آبی را کشت تئوری ندهید. به جای آن، خورشید بالاخره بالا خواهد آمد، ارتشها دوباره دورهم جمع میشوند و داستان به سمت جنوب خواهد رفت.
این شاید برای برخی از طرفداران سریال که به جنبههای جادویی آن علاقهای ندارند جالب باشد، اما همچنین ناراحتی خاصی در آن وجود دارد. نبرد برای روح وستروس دیگر تمام شده است. حالا دوباره همه قرار است برای به دست آوردن یک صندلی خیلی سفت و سخت و قدیمی در کینگزلندینگ با هم درگیر شوند.
نکات جالب قسمت سوم:
۱. دیالوگ «هر کاری که تا حالا کردی باعث شده الان اینجا باشی» آنقدر با شخصیت برن همخوانی دارد که باید روی کارت ویزیت او نوشته شود.
۲. تغییر شرایط از هرج و مرج به سکوت مطلق در این اپیزود خیلی هوشمندانه استفاده شده است. این باعث شد از زیادهروی در صحنههای نبرد در این اپیزود کاسته شود و وایتها به زامبیهای ترسناک و سنتی تبدیل شوند.
۳. سانسا به تیریون میگوید: “تو بهترین اونا بودی”، که نشان میدهد او بین همسران و کسانی که با او رابطه داشتهاند بهترین رفتار را با او داشته است. سپس آنها به یکدیگر لبخندی شیرین میزنند.
۴. گوست (دایروولف جان) را در میدان جنگ دیدیم، او را دیدیم که در حال حمله است، اما در نهایت این اپیزود مشخص نکرد سرنوشت او چه شده است. قبلا دایروولفها اهمیت زیادی داشتند، نمیشود آنها را به این راحتی در میدان نبرد از دست داد. البته خوشبختانه تیزر اپیزود بعدی تصویر کوتاهی از گوست را نشان داد.
۵. به نظرم آن غول وایتواکری که لیانا دراگونگلس را وارد چشمش میکند، استعارهای برای مردسالاری است.
۶. به این توجه کردید که چاقویی که آریا به سانسا داد و به او گفت با قسمت تیزش ضربه بزن، همان تیغ فولاد والریانی است؟
۷. تئون با بازی آلفی آلن یکی از بهترین شخصیتهای سریال بود، و با اینکه او حین محافظت از برن کشته شد، اما ای کاش هنوز هم او را میدیدیم.
۸. لطفا به این اعتراض نکنید که تصویر سریال خیلی تاریک است. ما در حال تماشای زمستان در شمال هستیم. آن هم در شب طولانی. آن زمان فقط شمع وجود داشته. به همین دلیل این تاریکی باعث شد این اپیزود آنطور که لازم بود گاهی اوقات ما را هم مثل شخصیتها گیج کند.
۹. روش جدید من برای خارج شدن از مهمانیها روش برن است، اول میگویم: “من دیگه باید برم”، و بعد چشمانم را به پشت سرم میچرخانم. 🙂