[ad_1]
تاریک (“Dark”) که تاکنون دو فصل از آن منتشر شده است، یکی از بهترین سریالهای ماواءالطبیعی و علمیتخیلی (اگر نگوییم بهترین) سرویس نتفلیکس میباشد که با وارد کردن مفاهیم فلسفی نظیر اختیار و سرنوشت در لابهلای چرخهی بیانتهایی از زمان مغز مخاطب را به طرز بیگبنگ واری متلاشی میکند.
این سریال که در کشور آلمان تولید شده، نخستین سریال آلمانی نتفلکیس نیز میباشد که فصل اول آن در سال ۲۰۱۷ میلادی و در ده قسمت و فصل دوم در سال ۲۰۱۹ و در هشت قسمت منتشر شده است. سازندگان سریال باران بواودار (Baran bo Odar) و جانجه فریشا (Jantje Friese) هستند که بواودار وظیفهی کارگردانی هر دو فصل را نیز برعهده داشته است. پس از انتشار فصل اول بسیاری آن را نسخهی اروپایی سریال Stranger Things نامیدند. حقیقت آن است که سریال شاید از لحاظ خلاصه داستان به سریال چیزهای عجیب شباهت داشته باشد اما سریالی کاملا متفاوت و پیچیدهتر است. درهرصورت هردو تاحدودی روایتگر داستان گم شدن پسربچهای هستند که در ورای ماجرا اتفاقات فراطبیعی و عجیبی وجود دارد اما درنهایت شباهت این دو به همین جا خلاصه میشود. دارک مسیری علمیتر، ترسناکتر، فلسفیتر و پیچیدهتری را در پیش گرفته است و از همان ابتدای فصل نشان میدهد داستان مستقل و اریجینال خود را دارد. هرچقدر چیزهای عجیب تینیجری و مانند کامیک بوکی رنگارنگ به نظر میرسد، دارک نسخهای بزرگسالانهتر و دارک تری از آن است. هرچقدر چیزهای عجیب سرگرمکننده است دارک در عین سرگرمکنندگی عذابدهنده نیز میباشد. عذابی مانند حس ترس برخاسته از فیلم و بازیهای ترسناک که عین آتشی که وجه مفید و مضر خود را دارد، هم شما را اذیت میکند و هم دنبال نکردن آن را غیرممکن. عذابی که ناشی از پیچیدگی آن است و از آن دست سریالهایی است که باید با تمرکز کامل پای آنها نشسته و خوب به جزئیات توجه کنید تا لذت کافی را از آن ببرید و تازه بعد از هر اپیزود مغزتان را درگیر پیچشهای داستانی آن کنید. این پیچیدگی ها حتی در فصل دوم سریال نیز بیشتر میشود. هرچند فصل دوم به خوبی و با ساختار محکمی سعی در پرداخت به پیچ و خمهای داستانی فصل اول دارد اما در مواردی به پیچیدگی سریال اضافه میکند. در واقع فصل اول حکم یکی از پازلهای اولیهی سری فیلمهای اره (Saw) را دارد که با حل آن نه تنها از مخمصه نجات پیدا نمیکنید، بلکه خود را در پازلی پیچیدهتر در فصل دوم پیدا خواهید کرد که باز هم باید با حل آن منتظر پازل فصل سم و نهایی سریال بمانید که بنظر میرسد پیچیدهترین آنها باشد. پازلهایی که تفکر بیشتر در آنها از جائی به بعد مانند تفکر در منشاء جهان، مغز شما را حسابی به چالش میکشد. پازلهایی که بیشباهت به مسئلهی معروف مونتی هال نیستند و سریال را به یک کلاس ریاضی تقریبا ۱۸ ساعته تبدیل کردهاند. کلاس ریاضی که احتمالا تبدیل به جذاب ترین کلاس ریاضی تمام دوران تحصیلتان خواهد شد و با پایان باز خود برخلاف پایان دایره وار اکثر سریالهای هالیوودی، پس از تماشای قسمت آخر شما را به تفکر در مورد پیچیدگیهای آن وادار میکند. پایانی که بیشتر در سینمای اروپا دیده میشود.
هشدار اسپول : ادامه متن ممکن است داستان سریال را برای شما آشکار کند.
صحبت دربارهی داستان دارک بسیار سخت است. سریالی که یکی از پیچیدهترین داستانهای سفر در زمان را روایت میکند. همه چیز از ناپدید شدن یک پسر بچه به نام میکل در شبی دلهره آور در شهر ویندن شروع میشود. همانند تمامی فیلم و سریالهایی که با این کانسپت داستان خود را شروع میکنند، پلیس با همکاری مردم به دنبال نشانهای از کودک است. پس از مدتی به نظر میرسد که هیچ ردی از کودک موردنظر نیست. رفته رفته و با پیشروی داستان به جای این که به دنبال مکان او باشیم باید ذهن خود را درگیر این کنیم که وی در چه زمانی به سر میبرد. درواقع در این شهر غاری در نزدیکی نیروگاه برق اتمی وجود دارد که بنابر دلایلی که بی ربط به نیروگاه نیست حاوی یک کرم چاله است و این کرم چاله باعث ایجاد گذرگاهی بین زمانی در غار شده است. غاری که امکان سفر در سه بازهی زمانی ۲۰۱۹، ۱۹۸۶ و ۱۹۵۳ را فراهم میکند. میکل پس از ناپدیدشدن در سال ۲۰۱۹ به طریق نامعلومی که در فصل دوم توضیح داده میشود سر از غار در میآورد و به سال ۱۹۸۶ سفر میکند و در آنجا مستقر شده و زندگی جدیدی را شروع میکند که نتیجهی آن ازدواج با هانا و تولد جوناس کانوالد، شخصیت اصلی داستان، است. جوناسی که همچنین آخرین فردی است که آخرین بار قبل از ناپدیدشدن میکل، نسخهی کودکی پدر خود را که حالا نیز با نام مایکل شناخته میشود، ملاقات کرده است. سریال پر است از شخصیتهای مختلف که هرکدام نسخهی مختلف خود را در بازههای زمانی مختلف دارند. نسخههایی که با دقت هرچه تمام در انتخاب بازیگران با سنین مختلف، ما را در شناخت بهتر آنها یاری نموده است.
فصل اول به نوعی حکم مقدمه و معرفی چارچوب سریال را دارد و با استفاده از الهامات مختلف به خوبی مفاهیم فلسفی را در کالبدی از زمان به ما معرفی میکند. نام سریال به خوبی با محتوای آن هماهنگ است. شاید در ابتدا بگویید کلمهی “تاریک” شاید چندان ربطی به مسائل زمان نداشته باشد اما تاریکی مانند ماری چنبر زده سایه خود را بر کل سریال انداخته است. از پرداخت به شهر ویندن شروع میکنیم. ویندن شهری به مثابهی نیروگاه اتمی چرنوبیل است وقتی که هیچ وقت راکتور منفجرشدهی آن بسته نشود و تاریکی به صورت رادیواکتیو واری در خیابانها و بلوکهای شهر رخنه کرده است از فضای دود مانند و خفقان آور نیروگاه اتمی گرفته که کارگردان به عمد و در سکانسهای مختلف بر آن تاکید میکند تا شهروندانی که هرکدام در پشت عمیقترین و کثیفترین رازهایشان پنهان شدهاند و با لبخندهای انتزاعی مهر و محبت خود را به هم نشان میدهند و بارانهایی که به دلیل وجود آلایندههای نیروگاه اسیدی شده و انگار بر خلق و خوی مردم نیز تاثیر گذاشته است. اما تاریکترین بخش سریال را شاید بتوان به شخصیتهای آن نسبت داد. شخصیتهایی که با سفرهای مختلف در زمان، بخشهای مختلفی از شخصیت خود را نمایان میکنند یا بعضا با نشان دادن گذشتهی آنها پرداخت میشوند. از هانای نوجوان سال ۱۹۸۶ گرفته که بخاطر عشق خود به اولریک نیلسن حتی سعی میکند رابطهی او با کاترینا را تعرض به پلیس معرفی کند تا سال ۲۰۱۹ که با ایجاد رابطه با اولریک زمینه ساز خیانت به کاترینا شده است و حتی در فصل دوم به نهایت بیاخلاقی سقوط میکند و پس از این که اولریک (که بنابر اقدام برای کشتن هلگه در زندان به سر میبرد) در نهایت خانوادهاش را بر او ترجیح میدهد، رها می کند، سعی در اغوای اگون تیدمن در سال ۱۹۵۳ دارد. این ترجی همچنین زمانی بیشتر نمایان میشود که اولریک پس از ناپدیدشدن فرزندش میکل، سعی در خاتمهی رابطهاش با هانا دارد و گم شدن او را به نوعی تقاص کارهایش میداند.
سریال در فصل اول به خوبی موفق میشود منطق سفرهای زمانی را به دقت هرچه تمام تر با استفاده از دیالوگهایی که بین مرد بارانی پوش (جوناس بزرگسال) و دکتر تانهاوس شکل میگیرد، تشریح کند و با تدوینهای خوب و به موقع و بعضا مونتاژهای عالی به خوبی اتفاقات سه بازهی زمانی را شرح میدهد. با گذشت چند قسمت از فصل مخاطب در کنار غرق شدن در مسائل سفر در زمان خود را در هزارتوی بیپایانی از فلسفه پیدا میکند. هزارتویی که به مسائل اختیار، سرنوشت و مسائل این چنینی میپردازد شخصیتهایی که در ابتدا فکر میکنند با بازگشت به زمان قبل میتوانند اتفاقات را تغییر دهند، خود را در چرخهی بیانتهایی از این اتفاقات مییابند و نه تنها کاری از آن ها بر نمیآید بلکه انگار اختیاری نداشته و درواقع بخشی از برنامهی از پیش تعیین شده یا سرنوشت هستند. شخصیتهایی نظیر اولریک نیلسن گرفته که با سفر در گذشته قصد تغییر آینده با کشتن هلگهی کودک را دارد. قتلی که به این سادگیها نبوده و به معنای شکستن هنجارهای اخلاقی آن هم توسط یک افسر پلیس است که در لحظهی مکس اولریک برای ترکاندن سر هلگه میتوان آن را یافت و درنهایت یکی از سکانسهای پایانی فصل اول که جوناس با نسخهی بزرگسال خود رو به رو میشود و شاید بتوان لحظهی فروپاشی مغز مخاطب را در سکانسی یافت که نسخهی بزرگسال جوناس میگوید من این مکالمه را نیز ۳۳ سال قبل انجام دادهام. اگر تلاش برای نابودی کرم چاله و چرخهی زمانی موفقیت آمیز بود چرا جوناس بزرگسال میخواهد آن را دوباره تکرار کند؟ مگر نه این که خودش نسخهی پیرتری از خودش را قبلا دیده است که قصد انجام همان کار (نابودی کرم چاله) را داشته است. با این اوصاف آیا آنها در چرخهی بی پایانی از زمان هستند که مدام در حال تکرار است و شخصیتها تنها بخشی از آن هستند و عملا اختیاری از خود ندارند؟ این سوالی است که با فکر کردن به آن و فرو رفتن در کانسپت چرخهی زمان ذهن مخاطب را به زیبایی درگیر میکند. درنهایت فصل اول با سوالات پیچیده و زیادی به پایان میرسد. از دلیل خودکشی مایکل (نسخهی پیرتر میکل و پدر جوناس) گرفته تا چگونگی رفتن او به غار و سفر درزمان. همچنین بازهی زمانی آینده به مخاطب معرفی میشود که حاصل تلاش جوناس بزرگسال برای نابودی کرمچاله نهایت به بسته شدن آن منجر شده و جوناس نوجوان که در اتاق سفر در زمان نوآ به سر میبرد به آینده منتقل میشود.
در فصل دوم سریال همانند فصل گذشته عمل میکند و فرم داستانگویی فصل قبل خود را با کیفیت بهتر و پیچیدگی بیشتر ارائه میدهد. اگر فصل اول سریال را ریشه و ساقه یک گل در نظر بگیریم، فصل دوم آن حکم شکوفه گل را دارد و با روند جذاب و پازل مانندی سعی در پاسخ دادن به سوالات فصل اول دارد که البته هرچند سوالات جدیدی را مطرح میکند اما به بسیاری از سوالات فصل قبلی جواب داده و در عین حال شخصیت مستقل خود را دارد. سریال در بخشهایی سعی میکند به یکی از مشکلاتی که گریبان گیر فصل اول شده بود بهبود ببخشد که تا حدود نه چندان زیادی موفق بوده است. یکی از مشکلاتی که به فصل اول وارد بود، عدم پرداخت به مشکلات و روند زندگی شخصیتهای داستان (شخصیتهایی که با سفر در زمان به گذشته رفته بودند مانند اولریک) در طول ۳۳ سال طی شده بود که البته این مشکل همچنان در فصل دوم برای تعداد بیشتری از شخصیتها دیده میشود. البته ناگفته نماند سریال به طور کلی در بخش احساسی لنگ میزند و تمرکز خود را بیشتر برروی بار علمی و منطقی داستان گذاشته است. شاید بتوان بهترین پرداخت این بخش را به جوناس نسبت داد که هم اکنون در آینده به سر میبرد و سعی در بازگشت دارد. از دیگر مشکلاتی که ممکن است مخاطب را سردرگم کند، تعداد زیاد شخصیتهای داستان است که هرکدام دارای نسخههای مختلف زمانی هستند. البته تعداد زیاد آنها به معنای بیاهمیت و اضافی بودن آنها نیست و همهی شخصیتها داستان و اهمیت خود را دارند اما دنبال کردن آنها در بازههای زمانی مختلف بعضا طاقت فرسا میشود و همچنین پرداخت به داستانهای آنها در بعضا سه بازهی زمانی مختلف قطعا یکی از دلایل عدم پرداخت بیشتر به درامای داستان بوده است. سریال در فصل دوم نیز نسخهی مطلقا پیر جوناس یا آدم را معرفی میکند که سکانس رویایی جوناس نوجوان با او در سال ۱۹۲۱ یکی از جذاب ترین توئیستها و سکانسهای فصل اول تاکنون است. مخاطب از ابتدای فصل اول جوناس را در نقش یک پروتاگونیست میبیند و حال در یک پیچش داستانی عجیب تمام معادلاتش بهم میریزد و این شامل خود شخصیت جوناس نیز میشود. جوناسی که در تلاش برای حل مشکلات به وجود آمده است و حال خود را در راس مشکلات میبیند. آدمی که قصد ساخت دنیایی جدید را پس از نابودی جهان فعلی و آخرالزمان دارد و نوآیی که فصل اول به عنوان آنتاگونیست اصلی داستان معرفی شد تنها نوچهی او بوده است. حال کلودیا تیدمن دختر اگون قصد دارد به کمک جوناس نوجوان جلوی او را بگیرد.
سریال پر است از الهامات مختلف به داستان ها و فیلمهای مختلف از بازگشت به گذشته و دیدار با نسخهی جوان تر والدین گرفته که بیشباهت به سری فیلمهای بازگشت به آینده نیست تا پیچیدگی روابط شخصیتها که به افسانههای باستانی یونان بی ربط نیست و حتی در سکانسی از سریال مارتا در نمایش نامهای در حال خواندن سرگذشت آریادنه است که بیشباهت به شخصیت خودش نمیباشد. بحث از پیچیدگی روابط شد کافیست اشاره ای کنم که سریال یکی از پیچیده ترین و در عین حال بینقص ترین روابط فامیلی را در فرم خودش ارائه میدهد که شوکهکننده ترین آنها را در خانواده داپلر میتوان یافت زمانی که نوآ هویت خود را به عنوان پدر شارلوت داپلر معرفی میکند و از نتایج این کشف هویت کافی است تنها به این توجه کنید که الیزابت دختر شارلوت حکم مادربزرگ خودش و خواهرش فرانسیسکا را دارد و بقیهی پیچیدگیهای دیگر را خودتان حدس بزنید. دارک درنهایت در فصل دوم خود ثابت میکند که برخلاف فصل دوم سریال چیزهای عجیب که صرفا کپی از فصل اول بود، شخصیت مستقل خود را حفظ کرده است و همچنین برکیفیت خود افزوده است. سریال بازهم دست برروی مفاهیم اختیار و سرنوشت میگذارد و سوالات مربوط به این دو را همانند فصل اول بی جواب میگذارد و حال با وجود پیچش داستانی آخر فصل که خبر از دنیاهای موازی میدهد، سوالات جدیدی را ایجاد میکند که باید دید آیا فصل سوم و پایانی سریال توانایی تکمیل و پاسخگویی به سوالات را پیدا خواهد کرد یا خیر. پایان اسپویل.
سریال “DARK” یکی از بهترین سریالهای علمی تخیلی چندسال اخیر و نتفلیکس است. سریالی که از ناپدیدشدن یک پسربچه شروع میشود، با تدوینهای عالی کم کم پای خود را به مسائل زمانی باز میکند و برخلاف اکثر فیلمها و سریالهای مشابه (و همچنین پرفروشترین فیلم تاریخ!) که در پر کردن حفرههای موجود در مباحث زمان در فیلمنامهشان مشکل دارند، چرخهی زمانی دقیقی را بدون کوچک ترین مشکل ارائه میدهد، ثبات داستانگویی خود را حفظ کرده و با کمک موسیقی خفقان آور خود در نهایت به مسائل اختیار و سرنوشت ناخونک میزند و ما را در دنیایی از فلسفه رها میکند و اگر مشکلات گفته شده به خصوص بخش دراماتیک داستان برطرف شده بود، شاهد یکی از بهترین سریالهای علمی تخیلی دههی اخیر بودیم. درنهایت جا دارد پارادوکس معرفی شده توسط دکتر تانهاوس را بازگو کنم که به نوعی ستون اصلی سریال می باشد. این پارادوکس به طور خلاصه بیان میکند که ” اگر شیئی به گذشته فرستاده شود، این حرکت چرخهای دایره وار ایجاد میکند که در آن شئ مورد نظر صرفا وجود دارد بدون این که مکان مشخصی داشته باشد و یا هیچوقت ساخته شده باشد. “
نقل شده از گیمفا
[ad_2]