اگر آخرین شبی بود که در وستروس زنده بودید آن را چگونه میگذراندید؟ آه و ناله کردن و نوشیدن روی دیوار قلعه در کنار هاوند و بریک؟ خوابیدن کنار جیلی و سم کوچولو؟ نشستن کنار آتش به همراه همرزمان که یکی از آنها صدای خوبی هم دارد؟ اپیزود دوم فصل هشتم Game of Thrones «بازی تاج و تخت»، یعنی آخرین اپیزود قبل از آغاز نبرد وینترفل، آرامشی هوشمندانه و جذاب قبل از طوفان است که شامل لحظاتی میشود که وقوع آنها را برای بعضی از شخصیتهای موردعلاقهی خودمان آرزو کرده بودیم. این اپیزودی نوستالژیک و احساسی است و همچنین شامل صحنهای میشود که تقریبا هیچکس انتظار آن را نداشت (خودتان میدانید کدام صحنه!). ما در این اپیزود خندیدیم و گریه کردیم و این اپیزود به بخشی از وجود ما تبدیل شد.
اما ابتدا، قبل از اینکه وایتواکرها از آن تپه در دوردست حمله کنند که سِر برین قرار است از جناح چپ در مقابل آنها ایستادگی کند، هنوز برخی مسائل حل نشده باقی ماندهاند.
کاملا مشخص بود که جیمی قرار نیست تکه تکه شود یا به صورت عریان پشت اسبی بسته شود و چندین کیلومتر کشیده شود یا به هر نوع مرگ زجرآور دیگری که ویسریس و دنریس زمانی که بچه بودند برای کشتن جیمی در نظر گرفته بودند کشته شود. به هر حال همگی ما او را در تریلر فصل هشتم دیده بودیم که در حال آماده شدن برای نبرد وینترفل است.
حضور جیمی همیشه کمی آزاردهنده است، مخصوصا برای زنی که جیمی پدرش را کشته و خانوادهای که او برادرشان را با گفتن جملهی «کارهایی که برای عشق میکنم» از پنجره به پایین پرتاب کرده است. (تیکه انداختن برن به جیمی با همین جمله خیلی جالب بود!) اما مثل گرینچ، جیمی نسبت به زمانی که نزدیک بود برن را به کشتن بدهد خیلی مهربانتر و عاقلتر شده است. او حالا متوجه شده رابطهی غیراخلاقیاش با خواهرش اشتباه بوده، و حتی دربارهی آن شوخی هم میکند. به طرز عجیبی، نقش او و دنریس طی این سالها عوض شده است. دنریس ابتدا بچهای خجالتی بود که به یک شاه وحشی فروخته شد و حالا به نظر میآید او نمیتواند جلوی خودش را برای نابود کردن دشمنانش بگیرد. جیمی زمانی «شیر طلایی» بود که جوری مشاور ند استارک را کشت و با خواهرش در کنار جنازهی بچهی مردهی خودشان رابطه برقرار کرد. حالا او برین را به شوالیه تبدیل میکند و برای عضویت در ارتش استارک اعلام آمادگی کرده است.
تمام اینها بدین معناست که دنریس کنترل خودش بر فرمانروایی را از دست داده است. ابتدا او مجبور میشود برخلاف میلش حضور جیمی در وینترفل را بپذیرد، و سپس تیریون را تحقیر میکند، آن هم با وجود اینکه اشتباه تیریون در اعتماد به سرسی تقصیر خود دنریس هم بوده است. تیریون در مقابل جیمی از دنریس دفاع میکند، و میگوید او با بقیهی تارگرینها فرق دارد، اما مدارک چنین ادعایی کمکم در حال از هم پاشیدن هستند.
در مورد آن برخورد احساسی سانسا و دنریس در اتاق جنگ که تاکنون در Game of Thrones ندیده بودیم، نظریهپردازان پیشبینی میکردند آنها در این فصل همیشه با یکدیگر جنگ و دعوا داشته باشند. به نظر میآید حق با نظریهپردازها بوده است و دنریس و سانسا نمیتوانند اختلافات خود را حل کنند، چون سانسا همچنان خواهان آزادی شمال از هفت پادشاهی است. اما سکانس عالی بین آنها شامل لایههای زیادی از نیرنگ و کشمکش بود، و در هر لحظه از آن یکی از آنها وانمود میکرد حامی دیگری است (سانسا: من باید از شما تشکر میکردم) و از حملهی دیگری فرار میکرد و لبخندهایی به هم میزدند که از هر خنجری تیزتر بود. (تا به حال دیده بودید دنریس اینطور لبخند بزند!) اما واقعا باید سانسا را تحسین کرد که نه تنها روی به دست آوردن چیزی که میخواهد پافشاری میکند، بلکه تقریبا یکی از تنها افرادی است که نظر واقعی خودش نسبت به دنریس را به او میگوید و بزرگترین اشتباه کالیسی تاکنون را به او گوشزد میکند: اعتماد به سرسی.
شورای جنگ تقریبا همانطور که انتظار داریم پیش میرود. نقشهی آنها کشتن شاه شب (Night King) است – البته آنها نمیدانند چطور باید این کار را بکنند – تا با کشتن رهبر اصلی وایتواکرها، همهی آنها نابود شوند. ظاهرا او به دنبال برن است، که نشان شاه شب روی دستش نقش بسته است. برن میگوید: “اون میخواد دنیا رو نابود کنه، و من حافظهی این دنیا هستم.” آیا این انگیزهی مناسبی برای رهبر ارتش مردگان است تا وارد قلعهای شود که پر از تلههای مختلف برای نابود کردن آنهاست؟ نه اما فعلا به این قضیه توجه نکنید. در حرکتی شرافتمندانه، تئون برای محافظت از برن داوطلب میشود و هیچکس به او نمیگوید: “تئون تو در هر جنگی که حضور داشتی باختی!” که این باعث زیر سوال رفتن مهارت جان در فرماندهی میشود. به هر حال، تخته آماده است، مهرهها چیده شدهاند، و بالاخره زمستان موعود فرا رسیده است.
و حالا شب طولانی قبل از شب طولانی اصلی شروع میشود.
به نظر میآید Game of Thrones در پیدا کردن جفت برای زنان مجردش مستاصل شده، گویی فرشتهی عشق وارد اتاق نویسندگان شده و از آنها خواسته برای هر کسی یک زوج مناسب پیدا کنند. دنریس عاشق برادرزادهی خودش جان شده، تورمند خودش را برای به دست آوردن برین به آب و آتش میزند، سرسی بیچاره در حال سرگرم کردن یورون است. چرا باید همه به یک شریک نیاز داشته باشند؟ اما صحنهی رابطهی آریا و گندری چیزی بود که هیچکس انتظارش را نداشت. البته کمی ناخوشایند است چون آریا زمانی که بچه بوده گندری را میشناخته (چون از فصل اول تاکنون حدودا هفت سال گذشته و چون آریا آن زمان ۱۱ ساله بود، حالا ۱۸ سال دارد)، اما در اینجا شاهد تنفروشی آریا برای داشتن صرفا یک شریک نیستیم.
این احیای زنانگی به شکلی است که آریا میخواهد آن را به نمایش بگذارد. این قضیه اتفاقی نیست که برین دقیقا زمانی که آریا در کنار گندری خوابیده در حال شوالیه شدن و تحقق آرزویش برخلاف تمام احتمالات است. آریا یک قاتل است و تمام قوانین و هنجارها در روابط متقابل را میشکند. اما چون او در کودکی دوست نداشته به یک بانو تبدیل شود دلیل نمیشود دوست نداشته باشد با یک مرد رابطه برقرار کند – شاید او لباسهای مردانه بپوشد اما هنوز هم عواطف زنانهی خودش را دارد.
این صحنه واقعا آتشین بود. میسی ویلیامز (Maisie Williams) آنقدر گرمی و احساس وارد این نقش کرده که همه با او همذات پنداری میکنند. او با پرتابهای دقیقش در آهنگری و تیراندازی با تیروکمان، یاد و خاطرهی فصل اول را زنده میکند، وقتی تنها راهش برای به دست گرفتن تیروکمان این بود که بهتر از برن تیراندازی کند. در حرکتی جذاب و تحریک کننده، او از گندری میخواهد سلاحی برایش بسازد و سپس به او نشان میدهد چقدر در استفاده از آن سلاح مهارت دارد. این باعث میشود به این نکته فکر کنیم که: چوبی با دو سر شیشهی اژدها (dragonglass) که گندری برای آریا میسازد نسخهای پیشرفته از چوبی است که وایف کاملا ماهرانه ساخت و سپس به آریای نابینا آموزش داد از آن استفاده کند. نیدل برای مقابله با وایتواکرها کافی نیست، پس کاملا منطقی است که او سلاح دیگری بخواهد. اما آیا جالب نیست که ما واقعا آریا را در حال کشتن وایف ندیدیم، و حالا آریا (یا شخصی که صورت او را پوشیده) آن چوبی را میخواهد که وایف در استفاده از آن مهارت داشت؟
اما بهترین لحظات اپیزود، در کنار آن آتشی رخ داد که تیریون، جیمی، برین، پاد، تورمند و داووس را دور خودش جمع کرد. این یادآور مهمانیهای دهه ۸۰ بود، که شامل مقدار زیادی مشروب، آوازخوانی غیرمنتظره، حرکتی شکوهمندانه از رستگاری و مقدار زیادی اشک شوق میشد.
دلیلی وجود دارد که جیمی و برین بهترین زوج Game of Thrones هستند. خیلی جالب بود که آنها بالاخره مسخره کردن یکدیگر را کنار گذاشتهاند (برین به جیمی: “هیچوقت نشده اینقدر با هم صحبت کنیم و تو به من توهین نکنی!”)، اما حرف زدن بیش از حد دربارهی این صحنه که شاید مقدسترین لحظهی Game of Thrones بود حس و حال آن را از بین میبرد، لحظهای که در آن یک مرد به پیمان خودش وفادار میماند و یک زن بالاخره به چیزی که شایستهاش است میرسد. شوالیه شدن برین لحظهی کاملا احساسی و جذابی بود.
چیزی که در این صحنه کاملا نظر مرا به خودش جلب کرد این بود که گویی شاهد آخرین لحظات خوش برای شخصیتها و البته مخاطبان بودیم. شانسی برای نشستن کنار کسانی که دوستشان داریم و تماشای آنها در نهایت شکوه و افتخارشان. پاد مهربان ترانهای لطیف میخواند. تیریون جک میگوید و مشروب مینوشد. تورمند قصهای عجیب و غریب از خوردن شیر زن یک غول در ده سالگی میگوید و احساس میکند این قصه باعث احترام گذاشتن دیگران به او میشود. برین و جیمی به نقطهی اوج رابطهی خودشان رسیدهاند و بار دیگر به یکدیگر اعتماد کامل دارند. انگار سازندگان در حال آماده کردن ما برای خداحافظی با شخصیتهای موردعلاقهمان هستند.
شاید هم این اپیزود به این دلیل لذتبخش بود که کمتر شاهد حضور جان اسنوی غمگین و ملکهی خشمگینش بودیم. دنریس که تقریبا همه میدانند ملکهی بد و مخوفی است، در این اپیزود کم دیده میشود، اما جان حضور خیلی کمتری نسبت به قبل دارد، و انگار سعی میکند تا جایی که میتواند با دنریس روبرو نشود، تا اینکه دنی بالاخره او را کنار مقبرهی مادرش لیانا استارک گیر میاندازد. جان به شدت سعی کرد از دنریس فرار کند و دنریس هم شدیدا منتظر برقراری رابطهی دوباره با جان بود.
البته که جان مجبور میشود حقیقت را دربارهی هویت واقعی خودش به دنریس بگوید. او حین روایت نسخهی خلاصه شدهای از داستانی که فصل گذشته متوجه آن شده بودیم به دنریس میگوید: “اسم من، اسم واقعی من، اگان تارگرینه.” دنریس هم به نکتهی خوبی در این باره اشاره میکند که یک جای کار میلنگد و این ممکن است یک توطئهی ماهرانه باشد: “رازی که هیچکس نمیدونست، به جز برادرت و بهترین دوستت. این به نظرت عجیب نیست؟” اما خود دنریس هم در قلبش میداند که این قضیه حقیقت دارد و این در چهرهی او هم کاملا مشهود است. حالا جان وارث حقیقی تخت آهنین است، و دنریس فقط یک یاغی با دو اژدهاست.
نکات جالب اپیزود دوم:
۱. وقتی جان از هویت واقعی خودش باخبر شد، نه تنها حتی یکبار هم به این نکته اشاره نکرد که پادشاه واقعی است، بلکه به این هم اشاره نکرده که تاکنون با عمهی خودش رابطه داشته است. حالا عمهی او هم از این قضیه باخبر شده و هنوز کسی به این رابطهی زننده اشارهای نکرده است. بله ارتشی از مردگان پشت دروازههای شهر ایستاده، اما ناخوشایندی این رابطه مسئلهای نیست که بتوان به راحتی آن را نادیده گرفت.
۲. قطعا سر داووس سیورث، شوالیهی مضطرب و تنها مرد واقعا خوب در وستروس را در حال پخش کردن غذا بین مردم دیدید. بله، هر مرد، زن و بچهای که درون دروازههای وینترفل احساس آرامش و امنیت داشت، قبل از رسیدن ارتش مردگان حداقل یک وعده غذا دریافت میکند. این یعنی … آیا کسی مشکل کمبود جیرهی غذایی را رفع کرده؟ آیا سانسا مجبور شده این مشکل را برطرف کند؟
۳. آیا به آن دختری که شجاعانه به سر داووس گفت میخواهد از سردابهی وینترفل در مقابل وایتواکرها محافظت کند و صورتی زخمی درست مثل صورت شاهدخت شیرین دوست سر داووس داشت دقت کردید؟ اگر ارباب روشنایی وجود داشته باشد، آیا به داووس این شانس را میدهد تا از این دختربچه در مقابل آتش محافظت کند تا دنیا دوباره به تعادل برسد؟
۴. زمانی که جان بالای دیوار کنار دلورس اد و سم ایستاده بود گوست (Ghost) هم پشت سر او مشاهده شد. خوشحالیم که عوامل HBO راضی شدهاند برای بازگرداندن او به این فصل کمی پول خرج جلوههای ویژه کنند. که باعث میشود این سوال پیش بیاید، آیا قرار است در این فصل نایمریا (Nymeria) را هم دوباره ببینیم؟
۵. وقتی جنگ به پایان برسد، گریورم (Greyworm) میخواهد میساندی (Miissandei) را به سفری دور دنیا ببرد.
۶. دنریس با لبخند سر جوراه را به اتاق خودش راه میدهد و دربارهی اینکه جوراه احتمالا چقدر از اینکه او تیریون را به عنوان مشاور خودش انتخاب کرده ناراحت شده است. آیا دنریس فراموش کرده که قبلا جوراه را نه یکبار بلکه دوبار تبعید کرده است؟
۷. لیانا مورمونت که شخصیتش در کتاب وجود ندارد، قرار است در نبرد وینترفل در کنار افرادش بجنگد. اما چند نفر برای او باقی ماندهاند؟ او قبلا فقط ۶۲ مرد در اختیار داشت.
۸. شوخی با قد و قامت کیت هرینگتون (Kit Harington) یکی از شوخیهای جالب این اپیزود بود.
۹. گفتم که تئون قرار است در این فصل به رستگاری برسد اما پس از دیدن رابطهی عاشقانهی عجیب او با سانسا کمی نسبت به این مسئله نگران شدم (یادتان میآید او هنگام تعرض رمزی به سانسا شاهد کل ماجرا بود؟).
۱۰. آرزوی تیریون پس از مردن و وایتواکر شدن این است که به سمت کینگزلندینگ رفته و خودش کار سرسی را یکسره کند، که این آرزو کاملا برای ما قابل احترام است.
۱۱. سم: “من کتابهای زیادی رو از کتابخانهی سیتادل دزدیدم.”
۱۲. خدایان قدیم و جدید، لطفا نگذارید پاد به دلیل اینکه زیاد مشروب خورده در نبرد کشته شود.
۱۳. برن، که آنقدر مرموز و عرفانی شده که تعجب میکنم چطور چند متر روی هوا شناور نمیشود و از بالا به دیگران نگاه نمیکند، برای جیمی دلیل مسخرهای میآورد که چرا به دیگران نگفته چه کسی او را از برج وینترفل پایین انداخته بود. اما یکی از جملات عجیب و غریب او جالبتر از بقیه است. او میگوید اگر جیمی به دلیل جرمهایش اعدام میشد، نمیتوانست کنار آنها در جنگ حضور داشته باشد. البته با توجه به حرفهای خود جیمی، او دیگر آن جنگجوی ماهر سابق نیست. حضور او در میدان جنگ فاکتوری مهم و اساسی نیست. مگر اینکه برن از چیزی خبر داشته باشد که ما نمیدانیم…