مخاطبانی که تا کنون سه فصل از ” دوست نابغه من ” ( My Brilliant Friend ) یا سه جلد اول رمان را خوانده اند منتظر فصل چهارم سریال دوست نابغه من یا همان رمان آخر تحت عنوان ” داستان کودک گمشده ” هستند. اما ما انتظار چه چیزی را باید داشته باشیم .
توجه : این مطلب درباره آخرین فصل ( جلد ) دوست نابغه من ( چهارگانه ناپلی ) می باشد ، نکاتی از بخش آخر مطرح شده اما تا جای ممکن از افشای وقایع حساس پرهیز شده است.
رمان ناپلی النا فرانته با داستان کودک گمشده The Story of the Lost Child کامل می شود و امکان دیدن کل ساختار را فراهم می کند که خود را در لایه هایی مانند ناپل نشان می دهد، جایی که مناظر شهری سابق توسط زمان، خشونت سیاسی و بلایای طبیعی مدفون شده اند.
با خواندن این جلد پایانی، به راحتی می توان فراموش کرد که اولین کتاب، دوست نابغه من ( My Brilliant Friend ) ، کل اثر را به عنوان یک راز در نظر می گیرد – جدای از رازداری بسیار مورد بحث فرانته، که از نام مستعار استفاده می کند، اجازه عکسبرداری نمی دهد، و در موارد استثنا، فقط از طریق ایمیل یا تلفن مصاحبه می شود. با این حجم، فرانته دوباره به ما یادآوری میکند که یک پرسش در مورد نویسندگی در روایت گنجانده شده است – چه کسی این داستان را روایت میکند؟ لیلا یا النا؟
در دوست درخشان من، النا به ما میگوید بهترین دوستش لیلا در سن ۶۰ سالگی تمام آثار خود را محو کرده است. سپس النا دوران کودکی خود را با هم در محلههای فقیر نشین ناپل بازگو میکند. لیلا باهوش است، نویسنده ای با استعداد زودرس با شخصیتی فریبنده و نامنظم. النا نیز دانش آموز ممتازی است، اما می داند که لیلا اعجوبه است. با این حال والدین لیلا به او اجازه ادامه تحصیل را نمی دهند. کارهای النا – هرچند با اشتیاق کمتر از لیلا – و مسیرهایشان از هم جدا می شود. النا نویسنده موفقی می شود. لیلا خیلی زود ازدواج می کند و در محله خشونت آمیز دوران کودکی آنها می ماند. اولین کتاب ما را پس از عروسی ویرانگر لیلا رها میکند، و تا آن زمان، ما به احتمال زیاد مقدمه قاببندی مربوط به ناپدید شدن لیلا میانسال را فراموش کردهایم و داستانِ دوستی عمیق و پیچیده دختران ، بسیار جذاب و در دسترس است و مسائل طبقاتی، تاریخی، و سیاست فمینیسم در حالی که به یک هسته صمیمی و بی رحمانه چسبیده ایم ، جریان دارد.
کتاب دوم ، داستان یک نام جدید؛ ما را به دوران بزرگسالی می برد. النا از ناپل میگریزد و به زندگی دانشگاهی روشنفکری پناه می برد و کار خود را بهعنوان رماننویس آغاز میکند، در حالی که لیلا با ثروت و قدرت جدید به چهرهای جذاب در محله قدیمی تبدیل میشود. در کتاب سوم، آنهایی که میروند و آنهایی که میمانند، لیلا که از شوهر بدسرپرستش طلاق گرفته است، در حالی که در یک کارخانه کار میکند، برای بزرگکردن پسر خردسالش تلاش میکند. النا با یک استاد معمولی از خانواده ای روشنفکر ازدواج می کند و دو دختر دارد، اما آنها را برای یک رابطه مخرب با نینو، عشق اول لیلا ، ترک می کند. این دو زن همچنان تحت تعقیب انتخاب های یکدیگر هستند. اولین رمان الینا بر اساس دفترچه یادداشت دوران کودکی لیلا بود که او آن را سوزاند ، اما لیلا تنها کسی است که النا خواهان تاییدش است.
النا در ابتدای جلد آخر به ما یادآوری میکند که ناپدید شدن ناگهانی لیلا او را به نوشتن داستانشان تشویق کرد. داستان کودک گمشده از دیدگاه النا روایت می شود، اما در صفحات ابتدایی، النا با نوعی پارانویا می نویسد:
فقط او می تواند بگوید که آیا در واقع، او توانسته است خود را در این زنجیره بسیار طولانی از کلمات وارد کند تا متن من را اصلاح کند، عمداً پیوندهای گمشده را ارائه دهد، بدون اینکه بگذارد نشان داده شود، از من بیشتر بگوید، بیشتر از آنچه می خواهم بگویم.
ممکن است. با گذشت سالها، لیلا به یک نابغه کامپیوتری خودآموخته تبدیل شده باشد. فرانته این پاراگراف را با گفتگوی خیالی با دوستش به پایان میرساند که میگوید:
لنو، فراموشش کن، آدم داستان یک محو شده را تعریف نمیکند.
اما این دقیقا همان چیزی است که فرانته قصد انجام آن را دارد. کتابی که ما می خوانیم در واقع ممکن است توسط هر دو زن گفته شود، که نه تنها با دوستی مادام العمر، بلکه با رقابت پیوند خورده اند. آیا لیلا روایت را از دوست کم استعداد، اما منتشر شده و موفق خود که از تاریخ مشترک آنها برای بزرگترین موفقیت ادبی خود استفاده کرده است، پس می گیرد؟ آیا این در مورد خودِ چهارمین رمان ناپلی فرانته و همچنین دنیای داستانی درون آن صادق است؟ جسارت محض این فرض، که مانند یک نوار موبیوس به خود حلقه می زند، تصورش را سخت می کند.
فرانته احتمالاً در زمان تصور رمانها نمیدانست که این کتابها در واقع به بزرگترین موفقیت ادبی او تبدیل میشوند. یا اینکه او در اواخر زندگی اش حس ادبی ایجاد می کند، آیا زندگی به دنبال هنر است؟ آیا این یک فراآزمایشی است که در آن لیلا و النا دو جنبه از زنان ایتالیاییِ یک نسل خاص هستند که توسط نویسندهای تصور میشود که فقط قلمش نام او را فاش میکند؟ در حالی که این جلد پایانی ، به دلیل ناپدید شدن دختر لیلا نگارش شده ، نمیتوانید فکر نکنید که آیا این دختر، مادر یا خودش است که النا واقعاً در تلاش برای پیدا کردن اوست.
در کتاب اول صحنه ای وجود دارد که مانند یک کابوس کودکی آشکار می شود. لیلا عروسک دوست داشتنی الینا “تینا” را به زیرزمین مخوف ترین مرد محله، دان آشیل کاراکی می اندازد. النا با انداختن عروسک لیلا به دنبال عروسک خودش ، انتقام میگیرد، نه آنکه عروسکی بازیابی شود. در این جلد، النا و لیلا در عرض چند هفته دخترانی به دنیا می آورند و لیلا نام فرزندش را «تینا» می گذارد. النا به او یادآوری می کند که این نام عروسکی بود که لیلا با بدخواهی به داخل انبار انداخت:
[لیلا] چنان دستی به پیشانی او کشید که گویی سردرد دارد و گفت: “درست است، اما من این کار را عمدا انجام ندادم.” او یک عروسک زیبا بود – من به او وابسته بودم. “دخترم زیباتر است.”
به نظر می رسد این روش لیلا است. او از بررسی نیروهای درونی در رابطه آنها اجتناب می کند: رقابت بی رحمانه و ظلم، و همچنین عشق و وفاداری. با این حال، یک رویداد اصلی در این کتاب وجود دارد که به طور خلاصه ماهیت واقعی لیلا را آشکار میکند، و ظاهر سخت او را از درون میچرخاند. این زلزله ویرانگری است که در ۲۳ نوامبر ۱۹۸۰ ناپل را لرزاند. لیلا و النا با هم هستند، هر دو در اوج بارداری، هنگام وقوع زلزله، آنها در داخل ماشین لیلا و پارک شده در خیابان، پناه می گیرند. هر دو ترسیده اند، اما لیلا طوری می ترکد که النا تا به حال ندیده بود.
او یک جور جغجغه مرگ ساطع می کرد، چشم هایش گشاد می شد، می لرزید، شکمش را نوازش می کرد، دیگر به پیوند های محکم اعتقاد نداشت… فریاد می زد که ” مرزهای ماشین در حال از بین رفتن است.”
وقتی النا سعی می کند با اشاره به یکی از همسایه هایشان به نام مارچلو که در حال خروج از محله است، او را آرام کند، لیلا می گوید که ” محو شدگی مرزها ، این بیشتر از وحشت ناشی از یک زلزله قدرتمند است. ”
النا از لیلا ی بعد از زلزله می نویسد :
هر قدر هم که همیشه بر همه ما مسلط بود و در رنج کینه و خشم خود ، راهی برای بودن ، تحمیل کرده بود و همچنان تحمیل می کرد، خود را سیال می دانست و تمام تلاشش در نهایت فقط برای مهار خود بود. … لیلا ، لیلا را از دست داد، هرج و مرج تنها حقیقتش به نظر می رسید، و او – خیلی فعال، خیلی شجاع، خودش را محو کرد و وحشت زده، به هیچ تبدیل شد.
لیلا، زن طبقه کارگر، در واقع توسط نیروهای ناخودآگاهی که ادراکات ما را هدایت می کنند، اداره می شود و النا، رمان نویس تحصیل کرده، ریشه در دنیای مادی دارد. این لیلا است که از خشم خود به عنوان سلاحی برای کنترل ماهیت خود استفاده می کند، اما در نهایت با درک عمیق و شهودی او از ماهیت توهم ، واقعیت از بین می رود. همانطور که او در این لحظه به النا می گوید:
پارچه ای که من در روز می بافم، شب باز می شود، سررشته آن راهی برایش پیدا می کند. اما چندان فایده ای ندارد ؛ همیشه در شکاف بین یک چیز عادی و چیز دیگر ، دهشت باقی می ماند.
لیلا دیوانه یا بی بند و بار نیست، اما تصوراتش آنقدر اوج گرفته که زندگیِ راحت در دنیا برایش غیرممکن است. این ادراک افزایش یافته همچنین ممکن است منشأ درخشش او باشد، و النا بیش از هر کسی آن را تشخیص می دهد.
چهارمین رمان درباره خشم زنان مطالب زیادی نوشته است. (آیا هنوز هم می تواند تعجب آور باشد که زنان هم عصبانی می شوند؟) لیلا و النا با استفاده از لهجه ناپولیکی که النا در هنگام عصبانیت به آن بازمی گردد، تمایل دارند از دنیا و به طور مستقیم تر از مردان اطرافشان عصبانی شوند. (نکته: فرانته در این بخش ها در واقع با لهجه نمی نویسد. در ایتالیایی، مانند ترجمه انگلیسی آن گلدشتاین، به ما می گویند ” زمانی که شخصیت ها به گویش ناپلی صحبت می کنند.” ) اما در این جلد آخر، مادری ، به اندازه خشم در رابطه آنها نقش محوری دارد – و هر دو مادر عصبانی هستند. این عرصه دیگری است که در آن ، می توانند هم رقابت کنند و هم از یکدیگر مراقبت کنند.
داستان کودک گمشده با عصبانیت النا از قضاوت لیلا در مورد مادرش آغاز می شود. او می نویسد:
آه، من عیوب خودم را داشتم، اما مطمئناً بیشتر از او مادر بودم.
در واقع، النا شوهر و دو فرزند خردسالش را رها کرده تا با نینو فرار کنند. او نوشت:
اعترافش وحشتناک است ، اما من هنوز او را می خواستم. من او را بیشتر از دو دخترم دوست داشتم. با این فکر که او را آزار دهم و دیگر او را نبینم، به شدت پژمرده شدم، زن آزاده و تحصیل کرده گلبرگ هایش را گم کرد، از زن-مادر جدا شد و زن-مادر از زن-عاشق جدا شد و زن-عاشق از فاحشه خشمگین … ، و به نظر می رسید همه ما در حال پرواز در جهات مختلف هستیم.
النا به محله قدیمی باز می گردد و تلاش او برای فرار از ریشه های طبقه کارگرش به طبقه روشنفکر ایتالیایی شمالی مورد تحقیر و تحسین لیلا قرار می گیرد. النا در حالی که شغل خود را حفظ می کند، با نینو زندگی جدیدی در ناپل ایجاد می کند، اما پس از سومین فرزندش، ناامید و عصبانی می شود. النا می نویسد:
دختران و ناپل مرا زنده زنده خورده اند.من درس نمی خوانم. من نمی نویسم من تمام نظم و انضباطم را از دست داده ام.
بعداً، وقتی النا به شناخت گستردهتری دست یافت و فرصتهایی را که برای یک نویسنده موفق پیش میآید به دست آورد، فرزندانش را به لیلا واگذار کرد:
طیفی از امکانات جذاب در عرض چند ساعت به روی من باز شد. زنجیر مادری سست می شد، گاهی یادم می رفت به لیلا زنگ بزنم تا به دخترها شب بخیر بگویم. فقط وقتیکه متوجه شدم که بدون آنها می توانم زندگی کنم، به خودم برگشتم، احساس پشیمانی کردم.
ما دوست نداریم مادران را به خاطر جاه طلبی هایشان و بدون فرزندان خود ، تماشا کنیم. این هنوز یک راز کثیف است که مادران ممکن است به اندازه پدران در این کار توانایی داشته باشند. بله، النا احساس پشیمانی می کند، او کاملاً سه دخترش را دوست دارد، اما حرفه خود را در اولویت قرار می دهد. لیلا بچهها را میگیرد و بهای احساسیِ آن را در رنجش و نادیده گرفتنِ موفقیت ادبی النا به سختی پنهان میکند. مهم نیست که النا چقدر می تواند به دست آورد، هر دو زن می دانند که لیلا ذهن ظریف و موهبت بیشتری دارد، مهم نیست که چقدر ممکن است آن را انکار کند. همانطور که الینا می نویسد،
طبق معمول، نیم جمله لیلا کافی بود، و مغز من هاله او را شناخت، فعال شد، هوش مرا آزاد کرد.
دوستی، نفرت، از دست دادن و در نهایت محو شدن. در پایان این کتاب چهارم، لیلا متحمل بدترین ضرری شده است که هر والدینی می تواند متحمل شود، وقتی تینا به طور غیرقابل توضیحی در مدت زمانی که طول می کشد تا سرتان را برگردانید ناپدید می شود. واکنش این دو زن به این رویداد وحشتناک، آخرین امتحان سخت کاراکترهای آنهاست و ناپدید شدن نهایی خود لیلا را رقم می زند.
فرانته در مصاحبه ای در پاریس ریویو می گوید:
نوشتن ، به حداکثرِ جاه طلبی، حداکثرِ جسارت و نافرمانی منظمی نیاز دارد.
فرانته نویسندهای نترس است و در این کتابها میتواند دنیای روزمره مشاغل سخت، شوهران سابق، پوشک بچه و خرید را به طور همزمان با دنیای درونی ای که در آن همه مرزها حل میشود، تداعی کند. در این جلد پایانی، کاملاً روشن میشود که این کنار هم قرار دادن واقعیتها که فرانته به خوبی به تصویر میکشد، منبع درخشش لیلا و محدودیتهای اوست.
پس از زلزله، النا از خوابیدن در داخل ساختمان خود عصبی و نگران می شود، اما مشاهده می کند که لیلا فوراً به کار بازگشت، برای دستکاری، ایجاد انگیزه، تمسخر، حمله…
به آن وحشتی فکر کردم که در چند ثانیه او را نابود کرده بود، ردِ آن وحشت را در ژست معمولی اش دیدم که دستانش را با انگشتان باز دور شکمش می گرفت. و من با دلهره پرسيدم: او حالا كيست، چه می شود، چگونه میتواند واكنش نشان دهد؟ یک بار به او گفتم که آن لحظه بد گذشته است: “دنیا به جای خود بازگشته ” او با تمسخر جواب داد: “چه جایی؟”
این توهین به این اثر است که چهارگانه ناپلی را کتابی درباره «دوستی زنان» بنامیم. رابطه النا و لیلا از چنین قدرتی بالایی برخوردار است زیرا آنها یکدیگر را با درک کاملی می بینند ، بصیرتی که فقط آنها می توانند به اشتراک بگذارند.
کی پخش میشه
رسما اعلام نشده
اما تخمین می زنن محدوده بهمن و اسفند یا اواخر بهار