بررسی اپیزودیک فصل هشتم Game of Thrones: قسمت اول – تجدید دیدار خانوادگی

[ad_1]

فصل پایانی Game of Thrones «بازی تاج و تخت» درست جایی آغاز می‌شود که این سریال دیوانه‌وار، آتشین، پر از برف و شبیه فیلم‌های سینمایی آغاز شد: در وینترفل، با صف‌های سربازان سلطنتی، و پسربچه‌ای که برای تماشای آن‌ها از درخت بالا می‌رود، و از دیدن هزاران آنسالید که در حال پیشروی به سمت دروازه‌ها هستند شوکه می‌شود. البته این‌بار برن نیست که در حال تماشای چیزی شگفت‌آور است، و این آریا نیست که از دیدن این مردان جنگجو و شمشیرهایشان شگفت‌زده شده است. این دو حالا بزرگتر، عاقل‌تر،‌ جدی‌تر، و پر از دانسته‌های ناراحت‌کننده‌ای هستند که به واسطه‌ی بزرگ شدن آن‌ها را فهمیده‌اند.

شورانرهای Game of Thrones قول داده بودند فصل پایانی سریال بازتاب‌هایی از فصل اول دارد و این اتفاق هم افتاده است. دوباره گندری را می‌بینیم که در حال ساختن سلاح است. سانسا دچار رنجشی از روی حسادت شده، درست به همان شکلی که در فصل اول حین جشن شاه رابرت در وینترفل آریا سر میز غذاخوری سربه‌سر او می‌گذاشت. و آن آرایش اعضای بدن در پایان اپیزود توسط وایت‌واکرها را فراموش نکنید که درست مثل یکی از صحنه‌های ابتدایی فصل اول Game of Thrones بود. این اپیزود هم مثل آن قسمت کلا درباره‌ی فضاسازی بود، و با قرار دادن مهره‌های شطرنج در مکان‌های مناسب کاری کرد که آن‌ها هر لحظه بتوانند به یکدیگر حمله کنند. البته در حالی که اپیزود اول (و فصل اول) طوری بود که مشخص نمی‌کرد داستان قرار است به چه سمتی برود، حالا سازندگان سریال با ارتشی از طرفداران و خود جورج آر.آر. مارتین (George R.R. Martin) و پایان کار خود روبرو شده‌اند. آن‌ها حالا دیگر آزادی عمل زیادی در اختیار ندارند.

با این حال،‌ این اپیزود قطعات پازل خودش را خیلی جالب به نمایش می‌گذارد. استارک‌هایی که زنده مانده‌اند بالاخره در وینترفل دورهم جمع شده‌اند، آن هم در صورتی که پس از عزیمت جان برای پیوستن به نگهبانان شب آن‌ها دیگر کنار هم نبوده‌اند. آخرین باری که جان برن را دید او در کما بود. آخرین باری که جان آریا را دید شمشیر نیدل را به او داد، و به او نصیحت کرد که باید با سمت تیزش به دشمنان ضربه بزند. تجدید دیدار این خواهر و برادرها (مثلا خواهر و برادرها) به همان اندازه که انتظارش را دارید لذت‌بخش است – مخصوصا وقتی در نظر بگیرید جان چقدر خوب از آن‌ها محافظت کرده – اما هیچ جزئیاتی را شامل نمی‌شوند. (آریا تا حالا کجا بودی و توی این ۷ سال چطور به چنین استاد ماهری در شمشیربازی تبدیل شدی؟ لطفا حداقل یک نکته از ماجراجویی عجیب خودت بگو که در اون از یک دختر ساده و معصوم به یک قاتل انتقامجو تبدیل شدی.) آریا از دیدن جان بیشتر از زمانی که دشمنان خودش را می‌کشد خوشحال است. برن در حال و هوای خشک و بی‌روح کلاغ سه‌چشم بودن خودش، اصرار دارد لحظه‌ی خانوادگی مهمی را خراب کند تا به همه یادآوری کند زمانی برای تلف کردن وجود ندارد، دیوار سقوط کرده، و ارتش مردگان در راهند. اما برن چیزی که در صحبت‌های روزمره کم دارد را با یک شوخی جالب جبران می‌کند. جان: تو مرد شدی. برن: تقریبا. (نکته‌ را متوجه شدید؟ او حالا فقط یک نیمه انسان است. این شوخی جالبی با وارگ بودن اوست.)

در این اپیزود شاهد تجدید دیدارهای زیادی بودیم. سانسا و تیریون، همسران سابق که ازدواج آن‌ها هرگز به صورت رسمی یا غیررسمی لغو نشده، دوباره در برج‌های وینترفل با هم دیدار می‌کنند، جایی که تیریون خیلی خوب به این نکته اشاره می‌کند که سانسا او را درست لحظه‌ای که جافری کشته شد رها کرد و رفت. مثل تمام تجدید دیدارهای دیگر این اپیزود، در اینجا هم شاهد بازی با کلمات و باز کردن زخم‌های کهنه هستیم اما همچنین شاهد یک تحسین دوپهلوی جالب هم هستیم. (سانسا به تیریون می‌گوید: قبلا فکر می‌کردم تو باهوش‌ترین آدم دنیا هستی.) به نظر می‌آید تعادل بین سانسا و تیریون به هم خورده است. بله در این باره که تیریون یک احمق است کاملا حق با سانسا است، چون تیریون فکر می‌کند سرسی واقعا قرار است کل ارتش خودش را به خاطر خوش‌قلبی برای کمک به ارتش تارگرین‌/استارک راهی وینترفل کند. اما تیریون حین ازدواج ساختگی با سانسا رفتار خوب و مهربانانه‌ای با او داشت. او به روش‌های مختلفی طی آن مدت او را در کینگز لندینگ زنده نگه داشت. حواس سانسا آنقدر به مسائل سیاسی پرت شده که یادش نمی‌آید این مرد چقدر در گذشته به او لطف کرده است.

ملاقات مجدد آریا با گندری هم اتفاق جالبی است، جایی که او برای کمک گرفتن از گندری در ساخت سلاحی که شبیه همان چیزی است که با آن وایف را کشت به سراغ او می‌رود. احتمالا نویسندگان می‌خواهند آریا را وارد رابطه‌ی عاشقانه‌ای با تنها مردی کنند که واقعا به او اهمیت می‌داده و در ازای آن چیزی از او نمی‌خواسته، اما با توجه به شخصیت خاص و فمینیست آریا بعید است او با کسی رابطه‌ی این چنینی برقرار کند. البته ملاقات مجدد او با هاوند (سگ شکاری) با آن چیزی که از بهترین زوج همسفر سریال انتظار داشتیم خیلی فاصله داشت.

صرف‌نظر از نکات خیلی ساده و بی‌اهمیت (تئون خیلی راحت یارا را نجات می‌دهد! دولورس اد زنده و سرحال است! لیانا مورمونت یک سخنرانی دیگر می‌کند!) این اپیزود سه مشکل اساسی دارد. اولین و بدترین آن‌ها، ناراحتی بچگانه‌ی سانسا نسبت به پیمان وفاداری جان با دنریس است. خود این ناراحتی قابل درک است – جان بدون مشورت او حکومت را به شخص دیگری اهدا کرده است. اما روش نمایش این ناراحتی اصلا در حد و اندازه‌ی زن باهوشی مثل سانسا استارک نیست. آه کشیدن‌ها و چشم غره رفتن‌ها نشان می‌دهد کسی داستان این بخش را نوشته که به این توجه نکرده که سانسا – که از او سوءاستفاده شده، به او تعرض شده و زندانی شده – فقط به خاط اینکه دنریس زن زیبایی است اینطور آه و ناله نمی‌کند. سانسا سوالات مهمی در ذهنش دارد – دنریس چطور می‌خواهد اعتماد شمالی‌های بیزار از او را به دست آورد؟ – اما مشغله‌ی فکری سانسا با لقب جان شایسته‌ی زنی به باهوشی او نیست.

دومین مشکل مربوط به بران می‌شود، که از دراگون‌پیت در فصل هفتم مستقیما وارد فاحشه‌خانه‌ای شده که برای سربازان آسیب‌دیده‌ی لنیستر در نظر گرفته شده است. جروم فلین (Jerome Flynn) بازیگر نقش بران گفته بود مخاطبان در فصل هشتم از بران خوششان نخواهد آمد، که نشان می‌دهد او احتمالا صندوق‌های طلایی که کیبرن به او وعده داده را بپذیرد و برای کشتن تیریون و جیمی راهی شمال شود، با وجود اینکه جیمی طی این سال‌ها بهترین دوست او بوده است.

سرسی با وجود اینکه می‌داند تیریون جافری را نکشته اما هنوز هم می‌خواهد او بمیرد. اما چرا جیمی؟ در این اپیزود به نظر می‌آید خشم سرسی کمی آرام گرفته و او تقریبا به تنهایی در اتاق خالی تخت پادشاهی روی تخت آهنین می‌نشیند. او مستاصل شده، و خودش را در اختیار یکی از مسخره‌ترین شخصیت‌های موجود در داستان قرار می‌دهد. (شاید دلیلش این باشد که او کار خاصی برای انجام دادن ندارد و یورون هم حالت جک اسپاروی خودش را کمی فراموش کرده است. اما این‌ها هیچ ربطی به داستان ندارند، البته یورون هیچوقت مثل این اپیزود یورون نبوده مخصوصا جایی که از سرسی می‌پرسد من در مقایسه با شاه چطور بودم؟ چه مرد بدبخت و بیچاره‌ای.) شاید دستور کشتن جیمی کاری باشد که فقط از سرسی برمی‌آید، اما اینکه بخواهد با تمام قوا این کار را ادامه دهد اصلا با شخصیت او سازگار نیست.

اما به هر حال به حرکت و جنبشی میان وینترفل و کینگزلندینگ نیاز است تا قبل از رسیدن شاه شب، سرسی نقشی در داستان داشته باشد: قرار گرفتن بران سر دوراهی باعث ارتباط این دو بخش داستان به هم شده و احتمالا در آینده شاهد تغییر وفاداری او به سمت دیگر خواهیم بود. الان همه‌چیز اطراف وینترفل جریان دارد، اما فراموش نکنید که همه‌چیز قرار است به تخت آهنین ختم شود.

البته محرک اصلی این اپیزود، عشق افسارگسیخته‌ی جان و دنریس با وجود فامیل بودن آن‌هاست. سواری اژدهای آن‌ها کنار هم، یکی از زیباترین صحنه‌های کامپیوتری در سریال است و اوقات خوشی در اپیزودی به وجود آورده که باید سرگذشت شخصیت‌های زیادی را بررسی می‌کرد. این همچنین نشان می‌دهد رابطه‌ی بین آن‌ها صرفا ج.ن.س.ی نیست، و آن‌ها با هم ارتباط خاصی دارند، و اینکه جان برخلاف مردان دیگر، جرات این را دارد تا سوار اژدها شده و دنیا را از نقطه‌ی جدید و منحصر به فردی تماشا کند.

اگرچه تماشای یک مرد و عمه‌اش در حالی که با عشق و علاقه به یکدیگر خیره شده‌اند عجیب و غریب است، اما زمانی را تصور کنید که هردوی آن‌ها از ارتباط خانوادگی خودشان مطلع شوند. در بهترین سکانس این اپیزود، سم با خوشرویی به دنریس ادای احترام می‌کند، و از تحسین شدن توسط دنریس به دلیل درمان جوراه خوشحال می‌شود. برای مردی که همیشه دیگران به او اهمیتی نمی‌داده‌اند و او را یک بزدل به حساب می‌آوردند، این لحظه‌ی خیلی جالبی است. اما اعلام خبر کشتن پدر و برادر سم توسط دنریس، نحوه‌ی اعلام این خبر به جان که او «اگان تارگرین، محافظ قلمرو و همه‌ی آن‌هاست» توسط سم را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

متاسفانه دو اشتباه اصلی این اپیزود روی این پایان سایه انداخته‌اند. اول اینکه برن در فصل هفتم سختی‌های زیادی کشید تا به سم بگوید جان باید هرچه زودتر حقیقت را درباره‌ی پدر و مادر خودش بداند، اما پس از آن اجازه می‌دهد زمان زیادی بگذرد تا اینکه بالاخره سم ماجرا را برای جان افشا کند. آن‌ها منتظر چه بودند؟ سم چطور بدون اینکه جان اطلاع داشته باشد در وینترفل حضور داشت؟

نکته‌ی عجیب دیگر اینکه جان بلافاصله از این قضیه نگران نمی‌شود که با عمه‌ی خودش رابطه برقرار کرده است. بله، چنین رفتاری در وستروس شاید آنقدر بد و زننده نباشد، و درک اینکه کل زندگی‌اش دروغی بیش نبوده خیلی سخت است، اما دلیل نمی‌شود تابو بودن رابطه‌ی خودش با دنریس را نادیده بگیرد.

اعتراف سم نه تنها گواهی بر این نکته است که جان وارث حقیقی تخت آهنین است، بلکه جان را ترغیب می‌کند تا خودش را به عنوان شخص مناسبی برای این جایگاه در نظر بگیرد. چون سم از کشته شدن پدر و برادرش خیلی ناراحت است، به این نکته اشاره می‌کند که دنریس، که جان قبلا به سانسا اطمینان داده بود مثل پدرش نیست، اهمیت عفو و بخشش دشمنانش را نمی‌فهمد. در وستروس از مادر به عنوان کسی یاد می‌کنند که برای بخشش سراغ او می‌روند. شاید دنریس در شهر یونکای مادر خطاب شود، اما در اینجا او فقط یک ظالم بیگانه است.

نکات جالب اپیزود اول:

۱. جیمی به صورت ناشناس خودش را به وینترفل رساند، اما همان ابتدا با کسی روبرو شد که در فصل اول او را از پنجره به پایین پرت کرده بود. آیا کلاغ سه‌چشم از او کینه به دل گرفته است؟

۲. صحنه‌ی مقایسه‌ی شمشیر بین جان و آریا کمی برای این اپیزود عجیب است. اگر قرار است آریا در نهایت صاحب شمشیر لانگ‌کلاو شود چرا جان لانگ‌کلاو را به او می‌دهد و از او می‌پرسد آیا حسودی‌اش می‌شود یا نه؟

۳. ما برین را کلا در این اپیزود ندیدیم، اما او قطعا در آینده نقش مهمی در سرنوشت جیمی خواهد داشت.

[ad_2]
قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دسته‌ها