امی آدامز اولین بازی پر جنب و جوش خود را در تولید پر احساس “جرمی هرین” از نمایشنامه “تنسی ویلیامز” در آغاز به کار تئاتر وست اند ( West End ) انجام داد.
این نمایش از ۲۳ مه ۲۲ – ۲۸ اوت ۲۲ (۲ خرداد الی ۶ شهریور) ادامه خواهد داشت. ( در انتها خلاصه داستان باغ وحش شیشه ای را قرار دادیم. )
امی آدامز، نامزد شش جایزه اسکار (حیوانات شبانه، اشیای تیز) اولین بازی خود در” وست اند” را در نقش “آماندا وینگفیلد” در نمایش موفقیت آمیز “تنسی ویلیام” انجام می دهد.
غرق در حافظه، جاه طلبی و پشیمانی، این روایت نیمه اتوبیوگرافیک از یک مادر، دو فرزند بالغش و یک آقایی که مدت ها در انتظار تماس تلفنی اش بوده ، می باشد. و جرمی هرین (کارگردان سهگانه تالار گرگ، مردم، مکانها و چیزها) ، به جای تکیه بر بازیگران مشهور به کارگردانی دقیق و ظریف بر ظرافتهای نوشته تنسی ویلیامز تمرکز میکند.
با این حال، آدامز همچنان میدرخشد، مانند خاطرهای قدیمی که اکنون زنده شده است. او کمدی دختر خوشگل جنوبی پژمرده را با صحبتهای کوتاه و با حرکات دستی پرفورماتیک به تصویر کشید. اما در تصویر او از جاه طلبی مادرانه هیچ نشان تمسخر آمیزی وجود ندارد. همانطور که او در حال نقشه کشیدن برای ازدواج با دوست دختر بی دست و پای خود است، ترس در مورد سرنوشت یک قاتل وحشتناک محسوس است.
به طور معمول، آماندا وینگفیلد یک شخصیت کمیک، سلطه گر و ترش است، اما شور و شوقی که در اجرای آدامز چشمگیر می باشد ، دیدن عشق و گناهی که بر ناامیدی او نسبت به تام تاکید می کند تکان دهنده است. توانایی آدامز در تضعیف جنبههای طاقتفرسا آماندا و تمرکز بر ناامیدی مادر برای تضمین شادی و ثبات فرزندانش، باعث میشود که نمایشنامه به مدرنیته قابل ربط باشد. نتیجه احساسی است، اما همچنین شیرین تر و روان تر از متن تند و اغلب تلخ تنسی ویلیامز است.
کارگردان جرمی هرین شخصیت تام را به عنوان دو بازیگر متفاوت انتخاب می کند: پل هیلتون تام مسن تر است که مستقیماً با ما صحبت می کند و داستان را در حافظه و زمینه تاریخی دهه ۱۹۳۰ در سنت لوئیس روایت می کند. او در تمام طول نمایش روی صحنه کمین می کند، حضور “دانای کل” که هرگز در آن شرکت نمی کند. این دوگانگی بر فاصله، عمق و احساسات پیچیده ای که بین گذشته و حال وجود دارد تأکید دارد. این بدان معناست که مخاطب هرگز فراموش نمی کند که هر چیزی که ما می بینیم یک خاطره است.
این تام جوان (یک تام گلین-کارنی ناقص) است که با مادرش مذاکره می کند و نگران خواهرش است و در عین حال در مورد فرار هر دوی آنها خیال پردازی می کند. “لیزی انیس” با اولین حضور چشمگیر روی صحنه در نقش “لورا”، اجرای قدرتمندی را از ضعف و شکنندگی یک انسان خلق می کند. این برنامه اشاره میکند که انیس فلج مغزی دارد، و نمایشنامه به «فلج» بودن لورا اشارههای تندی دارد و همچنین کشمکشهای عاطفی و احساس اضطرابی که دردناک است.
طراحی صحنه توسط “ویکی مورتیمر” (احمقان، کودکان عاقل) با انتزاع تیره و نورهای آشکار از موجودات شیشه ای ، مفهوم زنده شدن ناخودآگاه را منعکس می کند، و به ما یادآوری میکند که چگونه آماندا برای مراقبت از دو کودک به تنهایی رها شده است.
این خاطرات با هم پرتره ای از خانواده ای می سازند که شکسته و ناکارآمد هستند اما همچنان دوست داشتنی هستند. جسارت به طرز انحرافی، از ظرافت قابل توجه آن ها ناشی می شود. رنجشی که در کلاسیک تنسی ویلیامز جریان دارد به پشیمانی تبدیل می شود. همانطور که تام وینگفیلد بزرگتر به گذشته نگاه می کند و به ما نشان می دهد که ماجراجویی و آزادی نمی توانند نیروی شکل دهنده پیوندهای خانوادگی را خاموش کنند.
فیلم « اینجا بدون من » اقتباسی از این نمایشنامه است و در ایران نیز توسط حمید سمندریان ، امیرمحمد جوادی و مرجان بختمینو به فارسی ترجمه شده است. چندی پیش نیز اقتباسی از این نمایشنامه در ترکیه اکران شد که خبر مرتبط را از این لینک مطالعه نمایید.
داستان باغوحش شیشهای
در یک خانواده سطح پایین آمریکایی، مادری (آماندا) با پسر و دخترش، «تام» و «لورا»، زندگی میکند. پدر این خانواده، که ظاهراً تمایل به فرار از قیود زندگی خانوادگی داشته، مدتی است زن و دو فرزند خود را رها کرده و به نقطه نامعلومی رفته. مادر و دو فرزندش هریک در خیالات واهی و احساسات خود زندگی میکنند. مادر کاری ندارد، جز این که شب و روز از گذشتههای پرموفقیت خود تعریف کند؛ و پسر، جز این که به فکر شعر و شاعری و دیدن فیلم در سینما باشد و به کار اصلی خود (کفاشی) بیتوجهی کند، فکر دیگری ندارد؛ و دختر، که دارای نقص جسمی در پای راستش است، شدیداً از این نقص رنج میبرد و در نتیجه ارتباط خود را با همه مردم قطع کرده، تعدادی مجسمه های کوچک شیشهای از حیوانات کوچک جمعآوری کرده و در گوشه خانه برای خود «باغوحش شیشهای» درست کرده و با آنها صحبت میکند. مادر، نگران از تنها ماندن دختر خود، از پسرش تقاضا میکند بین همکاران خود در کارخانه کفاشی، جوانی را برای شام به خانه دعوت کند تا بلکه شوهری برای دخترش دستوپا کند! تام با اکراه این تقاضا را می پذیرد و جوانی به نام «جیم» را برای شام به خانه دعوت میکند. جوان، که پر از شور و امید به زندگی است، مدتی با لورا تنها می ماند و به او اعتماد به نفس و گریز از تنهایی را پیشنهاد میکند. لورا ظاهراً به زندگی امیدوار میشود و… آدمهای «باغوحش شیشهای» همگی در تخیل خود زندگی میکنند. مادر، همچنان پس از گذشت چیزی شاید حدود پنجاه سال از عمرش، در خاطرات هفدهسالگی و عشاق جوان خود زندگی میکند؛ پسر (تام) در خیال این است که خانه و محل کارش (انبار کفش) را ترک کند و نویسنده برجستهای شود؛ و لورا (دختر خانه) شاید تنها کسی است که خیالبافیای برایش باقی نماندهاست. او دختری معلول است که یک پایش کوتاهتر از دیگری است، و این نقص عضو، آن چنان روح او را تسخیر کرده که تمامی شهامت و جسارت او را گرفته و بهجای آن عقده حقارت باقی گذاشته است.