نقد و بررسی مینی‌سریال «رودخانه روشن طولانی» (Long Bright River 2025)

این مینی‌سریال هشت قسمتی، اقتباسی از رمان لیز مور است که داستان رابطه‌ای خواهرانه، اعتیاد و قتل را در محله کنزینگتون فیلادلفیا روایت می‌کند.

اقتباس نیکی توسکانو و لیز مور از رمان مور، اگرچه خوب است، اما به طرز قابل توجهی کشدار و طولانی به نظر می‌رسد. شش قسمت ابتدایی «رودخانه روشن طولانی» به راحتی می‌توانست به چهار قسمت و با نوعی سخت‌گیری بی‌رحمانه به دو قسمت کاهش یابد؛ چرا که چنین داستانی واقعاً شایسته این قالب است.

در یکی دو اپیزود اول، «رودخانه روشن طولانی» به طرز عجیبی شبیه یک اسپین‌آف از سریال «روکی» (تازه‌کار) شبکه ای‌بی‌سی به نظر می‌رسد. آماندا سیفرید، در نقش میکی، یک پلیس اهل فیلادلفیا است که در محله قدیمی کنزینگتون با ادی (دش میهوک)، یک پلیس تازه‌کار ۴۰ ساله، گشت می‌زند؛ کسی که هیچ درکی از پروتکل‌ها یا مهارت‌های اجتماعی ندارد. میکی به نوبه خود، نام هر معتاد و کارگر جنسی را می‌داند و درک می‌کند که همدلی با مردم در این شغل، اهمیت بالایی دارد یا حداقل می‌تواند داشته باشد.

همانند بسیاری از داستان‌های این‌چنینی، همدلی میکی به طور طبیعی شکل نمی‌گیرد. او ارتباط شخصی با مصرف‌کنندگان مواد مخدر و روسپی‌ها دارد، زیرا سال‌ها شاهد سقوط خواهرش، کیسی (اشلی کامینگز)، در این دنیا بوده است.

میکی یک پسر باهوش به نام توماس (توماس کالوم وینسون) دارد که خیلی زود به رفتارهای بالغانه رسیده است و نمی‌داند که کیسی (خواهر مادرش) اصلا وجود دارد. او کم‌کم کنجکاو می‌شود که چرا تنها خانواده‌اش، پدربزرگ شوخ‌طبع و دوست‌داشتنی‌اش، جی (جان دومن) است. موضوع «بحران مواد افیونی» برای بیان به یک کودک هفت‌ساله، موضوعی پیچیده و چالش‌برانگیز است.

اوضاع برای میکی وارونه می‌شود وقتی که همزمان با ناپدید شدن کیسی، دختران خیابانی تک تک کشته می‌شوند. هیچ‌کس مرگ چند معتاد را جدی نمی‌گیرد، اما میکی پر از همدلی و انگیزه شخصی است. او به دنبال کسی می‌گردد که بتواند به او اعتماد کند و به ترومن (نیکلاس پینوک) رو می‌آورد؛ همکار سابقی که در یک حادثه صدمه دیده است و شاید حداقل تا حدی تقصیر میکی بوده باشد.

در این سریال، مکرراً به مفهوم «انتخاب‌ها» اشاره می‌شود. «رودخانه روشن طولانی» تمایل دارد نوعی خودبینی و غرور ادبی را به نمایش بگذارد و کمتر به این موضوع توجه می‌کند که آیا این خودبینی‌ها در داستان‌گویی تلویزیونی نیز نقش دارند یا خیر. در اپیزود اول، میکی به توماس در مورد «بحران مواد مخدر» آموزش می‌دهد و خود را به عنوان مادری عجیب اما بسیار متعهد معرفی می‌کند. در یک فلاش‌بک به سال ۲۰۱۷، ترومن به میکی در مورد سیستم‌های انتخابی درس می‌دهد. سپس شخصیت‌ها هفت اپیزود بعدی را صرف بحث در مورد رفتارهای انتخابی می‌کنند که ریشه در روانشناسی یا فیزیولوژی ما دارند و در کلیت بیشتر فقط «انتخاب» نامیده می‌شوند.

این بدان معنا نیست که «رودخانه روشن طولانی» از تفاوت‌های بین ساز و برگ‌های ادبی و تلویزیونی بی‌خبر است. کارگردان «هاگار بن اشر»، که کارگردانی اپیزود پنجم را نیز بر عهده دارد، با دوربین خود خیابان را با نماهای فراموش‌نشدنی از کمپ‌های خالی از سکنه و ساکنان آن‌ها معرفی می‌کند و به ما نشان می‌دهد که زندگی در آن سوی ریل‌ها چگونه است. این واقعاً خوب است. نمای ابتدایی میکی و کیسی که در کنار هم در دو طرف در یخچال فروشگاه نشان داده می‌شوند، نمادی از جدایی سرنوشت آن‌هاست.

این سریال درباره دو خواهر است، اما در نیمه اول، حتی با تقسیم روایت به فلاش‌بک‌ها، «رودخانه روشن طولانی» نمی‌تواند به‌خوبی این رابطه را ارتقا دهد. فلاش‌بک‌ها بیش از حد ناشیانه، واضح و متأسفانه کمی ضعیف هستند. بازتاب ظاهر متمایز آماندا سیفرید کار آسانی نیست، اما وقتی نسخه‌های جدیدتری از شخصیت‌ها وجود دارند که هیچ شباهتی به نسخه‌های قدیمی‌تر ندارند، پیوندی ایجاد نمی‌شود که ارزش فلاش‌بک‌ها را بالا ببرد. هیچ‌گاه احساس نکردم که میکی و کیسی در فلاش‌بک‌ها ارتباطی با میکی و کیسی امروزی داشته باشند و شما مجبور می‌شوید این ارتباط را خودتان بسازید.

بخش زیادی از چهار اپیزود اول صرف ایجاد رابطه‌ای عمدتاً غیرجذاب بین میکی و ترومن می‌شود، که ظاهراً در مرخصی استعلاجی به سر می‌برد و کاری جز کمک به میکی در تحقیقات خارج از اداره ندارد. او یک معتاد به قمار است و شما فکر می‌کنید که این مسئله به شکلی معنادار جبران خواهد شد، اما اینطور نیست.

در اپیزود چهارم، ترومن، که یک فیلادلفیایی سیاه‌پوست است و میکی، که ساکن محله‌ای مخروبه در فیلادلفیا است، تقریباً یک ساعت را صرف بهت‌زدگی از ایده فساد پلیس می‌کنند، گویی این یک چیز جدید است و قبلاً برای هر دوی آن‌ها اهمیتی نداشته. این شیوه‌ای برای وادار کردن مخاطب به احترام به این دو شخصیت و توانایی آن‌ها در درک دنیای اطرافشان نیست.

من شخصیت‌های خشن، پیچیده و دوست‌نداشتنی را دوست دارم، اما کمتر شیفته شخصیت‌هایی هستم که نویسندگان باید دائماً از آن‌ها عذرخواهی کنند و به نظر می‌رسد این تمام کاری است که میکی برای هشت ساعت در این سریال انجام می‌دهد.

این مشکلات هیچ ارتباطی به آماندا سیفرید ندارند. شخصیت میکی به هیچ‌وجه قرار نیست یک پلیس عادی باشد، اما سیفرید به طرز شگفت‌انگیزی احساسات و چالش‌های درونی او را منتقل می‌کند، به گونه‌ای که نشان می‌دهد این شغل چقدر می‌تواند برایش دشوار باشد. رابطه او با وینسون بسیار خوب از آب درآمده و صحنه‌های مشترکشان با دومن همواره جذاب و دیدنی است.

وقتی کامینگز (کیسی) به بخش فعال‌تر این سریال تبدیل می‌شود، تفاوت زیادی ایجاد می‌کند. او در برخی از فلاش‌بک‌ها به شکل عاطفی در غم و اندوه خود غرق می‌شود و به کل داستان جریانی فرعی می‌بخشد. او روند سریال را ارتقا نمی‌دهد، بلکه آن را متعادل می‌کند.

رسیدن به این نقطه خیلی طول می‌کشد. آن‌قدر طولانی است که نمی‌توان از لابه‌لای شاخ و برگ‌های پرپیچ‌وخم معمایی داستان که در نهایت بی‌ربط به نظر می‌رسند، عبور کرد. مدت زمان زیادی صرف گشت‌وگذار در میان شخصیت‌ها می‌شود.

اینکه سیفرید و کامینگز توانسته‌اند مخاطبان را به هر نوع مقصد رضایت‌بخش برسانند، قابل تحسین و حتی ارزشمند است.اما حتی آن‌ها نیز نمی‌توانند مانع از این شوند که شما فراموش کنید این سفر طولانی و نسبتاً روشن تا چه حد می‌توانست بهتر و کوتاه‌تر باشد.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دسته‌ها